علامه طباطبایی به آقای خوشوقت گفته بود کلاس اصول فلسفه به درد شما نمی خورد!

مدیر

مدیر کل انجمن
مدیر کل سایت
5/10/19
95,286
79
به گزارش سرویس اخبار سایت همیار خاص : علامه طباطبایی به آقای خوشوقت گفته بود کلاس اصول فلسفه به درد شما نمی خورد!

82d8aa-daafd981d8aad987-d8a8d988d8af_65a114b6bb5d7.jpg


با پایتخت شدن تهران‌، این شهر کوچک مرکز سیاسی و اقتصادی ایران شد و پس از چندی مرکز فرهنگی و فلسفی هم شد و حوزه اخلاق تهران در قرن سیزدهم و چهاردهم بسیار جدی شد و تا امروز هم ادامه دارد. آنچه در ادامه می‌خوانید، روایت آقامحمدعلی جاودان درباره سه نفر از چهره‌های اخلاق و عرفان تهران است؛

آقا مجتبی تهرانی، میرزا عبدالکریم حق شناس و حاج آقا خوش‌وقت: آن‌وقت‌ها رسم نبود یک بچه ۹-۸ ساله، ۱۰ ساله، چند جور گناه کرده باشد. بنابراین جناب حاج آقا خوش‌وقت با پاکی کامل به یک استاد درجه یک برخورد؛ مرحوم آقای برهان که آدم نادری بود. نمونه‌ای از یک مربی و معلم خوب که حتی در غذای شاگرد دخالت می‌کرد.آقای خوش‌وقت به چنین معلمی برخورد.

5S8ZZS6IclIP.jpg

چند سال خدمت او بود و بعد به قم رفت. در قم، بعد از مدت کوتاهی محضر علامه طباطبایی را درک کرد. مرحوم طباطبایی یک دوره شرح منظومه درس داده بود و جناب خوش‌وقت در آن درس منظومه شرکت کرد.

قبل از آن، کلام خواند. یعنی شرح تجدید خواند و همه دوره‌های درس مرحوم آقای طباطبایی را در خدمت او بود؛ یعنی پیش یک مربی درجه یک، جوانی که با پاکی اولیه باقی مانده، آلوده نشده و به استاد رسیده، استعدادی هم داشته. هر ۳ شرط را داشته؛ پاک مانده، استعداد کامل داشته و به معلم برخورد کرده است. این آدم به مقداری که می‌کوشد – شرط چهارم – به کمال می‌رسد.

یک بار در مشهد خدمت ایشان بودم، خیلی وقت پیش. وقتی آقای طباطبایی زنده بود. گفت برویم خدمت آقای طباطبایی. علامه، وقتی مشهد بود، ۲ روز در هفته، به اصطلاح طلبگی، می‌نشست. ساعت ۹ تا ۱۱ در خانه‌اش باز بود و کسانی که می‌خواستند، به دیدنش می‌رفتند. نمی‌گذاشتیم حتی یک روزش از دست برود. سعی می‌کردیم اول وقت آنجا باشیم، تا آخر وقت. آن روز بعد از ساعت ۱۱ می‌رفتیم زیارت. علامه، معمولاً پنج‌شنبه و جمعه در منزل می‌نشست.

6rht9nLvGjhg.jpg

روزی غیر از این ۲ روز بود که آقای خوش‌وقت گفت برویم پیش آقای طباطبایی. گفتم امروز کسی را نمی‌پذیرد. گفت من را می‌پذیرد. معلوم شد علاوه بر عموم شاگردها که خدمت علامه می‌روند، آقای خوش‌وقت خصوصیتی هم دارد. وقتی علامه، درس اصول فلسفه و روش رئالیسم می‌گفت، از کسانی که برای این درس پیش او می‌رفتند، مرحوم آقای مطهری بود. آقای خوش‌وقت گفت به آقای طباطبایی گفتم اجازه می‌دهید من هم این درس را بیایم؟ گفت این درس به درد تو نمی‌خورد.

این، هم شناخت او از آدم‌ها را نشان می‌دهد، هم توجه به این‌که چه چیز برای چه کسی خوب است. می‌شناخت که آقای خوش‌وقت، در آینده جای آقای مطهری نیست، در جایگاه دیگری است. جایگاهی که این اواخر، کم‌کم شناخته شد. متأسفانه دیر شناخته شد، اما این اواخر شناخته شده بود.سال‌های خیلی دور، یک بار نماز خدمت آقای خوش‌وقت رسیدم. نمی‌دانم چه حالی داشت.

صدایش خیلی قشنگ بود. اگر کسی برخورد کرده باشد، می‌داند صدایش خیلی قشنگ بود.آن شب نماز را با صدای بلندی می‌خواند. قرار از جانم رفت. از در مسجد که کفش‌هایم را در آوردم، تا به نماز برسم، بی‌قرار شدم.

مرحوم خوش وقت ساکت می‌نشست و تا کسی سوال نمی‌کرد، چیزی نمی‌گفت

خیلی خدمت او بودم، ولی در همه این مدت، یک بار دیدم خودش صحبت را شروع کند. خصلت او بود که ساکت می‌نشست. اگر کسی از او سوال می‌کرد، جواب می‌داد. اگر نه ساکت بود. مثل آن‌چه درباره علامه طباطبایی هم بود. همان روزهای پنج‌شنبه که می‌رفتیم، علامه نشسته بود. وسط می‌نشست؛ نه بالای مجلس، نه پایین. نیمه مجلس، ساکت می‌نشست. اگر کسی سوال می‌کرد، جواب می‌داد. سوال نمی‌کرد، فقط نشسته بود. یک بار آقای خوش‌وقت، بدون سوال حرف زد. آقایی آمده بود، گفت زیارت امام زمان (عج) مقدور نیست. هیچ‌کس چیزی نگفت. ایشان هم چیزی نگفت. ۳-۲ دقیقه طول کشید و شروع کرد بدون مقدمه حرف زدن. داستانی تعریف کرد. می‌گفت: «مشایخ ما»، یعنی استادان ما. داستانی از علامه بحرالعلوم تعریف کرد که برای ما خیلی جالب بود. سال‌ها با شیرینی این داستان زندگی کردیم. گفت علامه بحرالعلوم گفته ۱۸ سال شب‌ها از نجف رفتم مسجد کوفه.

احتمال دادیم شب‌های جمعه می‌رفته اند. خب همین هم مهم است که کسی ۱۸ سال همه شب‌های جمعه از نجف برود مسجد کوفه. اما گفت ۱۸ سال هر شب رفتم. خب درس داشت، کار داشت. نمی‌دانم چه دوره‌ای بوده، ولی اصلاً بگو دوره طلبگی. هر چه باشد، مهم است.

2JBzbPe1cJ9d.jpg

گفته هر شب می‌رفتم مسجد کوفه تا صبح. مسجد کوفه دستورهایی دارد. آنها را انجام می‌دادم و کارهای دیگر و نماز صبح می‌خواندم و برمی‌گشتم نجف که به کارهایم برسم. پیاده می‌رفته‌اند؛ ۸-۷ کیلومتر است. مثل حالا که ماشین نبوده، هر فرضی بگیرید، کار سختی است و زحمت دارد. این را در جواب میرزای قمی گفته که گفته بود فضیلت‌هایتان را انکار نکنید که قابل انکار نیست و عالم از خبر آن پر است. بگویید اینها را از کجا به دست آورده‌اید؟

جناب بحرالعلوم گفته یک شب طبق معمول از نجف آمدم بیرون که بروم سمت مسجد کوفه، میل مسجد سهله به دلم افتاد. مقاومت کردم. گفتم باید بروم کوفه. مثلاً ۱۸ سال است رفته‌ام، امشب هم باید بروم. دیدم هر چه به سمت مسجد کوفه می‌روم، آن میل قوت می‌گیرد. اعتنا نمی‌کردم و به راه ادامه می‌دادم. ناگهان توفان شد. طوفانی که دیگر امکان نداشت جلو را ببینم.

ناچار شدم راه را کج کنم و به طرف مسجد سهله بروم. در یک شب شن و توفان و باران، هیچ‌کس مسجد نبود. در را باز کردم. مسجد، پیش‌خوانی دارد که بعد از آن وارد مسجد می‌شوند. وارد خود مسجد شدم. باز هم کسی نبود. فقط دیدم یک نفر ایستاده و مشغول دعاست. دعایی که انگار خودش انشا می‌کند.

نه این‌که دعایی از مفاتیح یا اقبال یا حفظ بخواند. گفت مانده بودم و گوش می‌کردم. دعا که تمام شد، رو کرد به طرف من. اصل علامه بحرالعلوم، بروجردی است. ایرانی و فارسی زبان و لهجه بروجردی دارد. گفت آن آقا به لهجه بروجردی گفت بیا.

چند قدم جلوتر رفتم و از هیبت و احترام او ایستادم. باز به همان لهجه گفت بیا. قدری جلوتر رفتم و ایستادم. بار سوم گفت ادب در حرف گوش کردن است، بیا. جلو رفتم، آغوش باز کرد و مرا به بغل گرفت. میرزای قمی پرسید خب؟ چیز دیگری نگفت. مرحوم آقای طباطبایی این را تعریف کرد. آقای خوش‌وقت بدون مقدمه، کسی سوال نکرده، شروع کرد حرف زدن.

جمعیت پراکنده می‌نشست. ۵-۴ نفری با هم نشسته بودند. بزرگ‌تری داشتند که استادشان بود. ولی درسی نخوانده بود. استاد، درس نخوانده نمی‌شود.

مانع راه چیست؟

اگر آدم پاک بود و آلوده نشده بود و آن را حفظ کرد، مثلاً سحرش ترک نشد؛ یعنی علاوه بر این‌که پاک بود، کار کرد. پاک بود و کار کرد. وقتی در گذشته گناه ندارم، امروز گناه نمی‌کنم، خودم سنگی سر راهم نمی‌اندازم. هر گناهی که می‌کنم، خودم سنگی سر راهم می‌اندازم؛ کوچک یا بزرگ. این مانع راه می‌شود. گناه، سنگی است که بر راه خودم می‌اندازم. در گذشته انداخته‌ام، یا امروز. اگر کسی این سنگ را در مسیر ندارد و زیر نظر یک استاد حرکت می‌کند، وضعش بهتر است.

مرحوم آقای برهان، شاگرد آقای قاضی بود. او از چه کسی یاد گرفته؟ استاد او از چه کسی؟ اینها سلسله دارند. رسیده تا مثلاً خود ابن سینا. بنابراین او پیش استاد لایق بوده. کسی که خودش راه را رفته.

hkdyQGIrc0wi.jpg

آقا مجتبی تهرانی؛ اوقات آدم را تلخ می‌کرد​


حرف دیگری که از آیه اول بحث استفاده کنیم، استقامت بر راه است. هر دو این بزرگواران، همیشه همان راه را می‌رفتند. این درباره حاج‌آقا مجتبی (تهرانی) هم هست. ویژگی‌های فوق‌العاده‌ای داشت که اوقات آدم را تلخ می‌کرد. دوست ما به او گفت آقا این کفش را ۸ سال است می‌پوشید!

بین شاگردان مرحوم امام، رهبری را کنار می‌گذاریم که استثناست. غیر از او، حاج‌آقا مجتبی در متابعت از خصوصیت‌های امام، نظیر نداشت. ساده‌زیستی در حد فوق‌العاده، آن‌قدر که اوقات آدم را تلخ می‌کند. حاج‌آقا سرما خورده و مریض بود. دوست ما گفت اجازه بدهید یک پرتقال برای شما…، قیافه گرفت. کسی هم جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید. خب مریض شده‌ای، حالا یک پرتقال بخور. خانه سابق‌شان رفته بودم، نهایت سادگی در آن خانه بود.حرف دیگری که از آیه اول بحث استفاده کنیم، استقامت بر راه است. هر دو این بزرگواران، همیشه همان راه را می‌رفتند. این درباره حاج‌آقا مجتبی (تهرانی) هم هست. ویژگی‌های فوق‌العاده‌ای داشت که اوقات آدم را تلخ می‌کرد. دوست ما به او گفت آقا این کفش را ۸ سال است می‌پوشید!

بین شاگردان مرحوم امام، رهبری را کنار می‌گذاریم که استثناست. غیر از او، حاج‌آقا مجتبی در متابعت از خصوصیت‌های امام، نظیر نداشت. ساده‌زیستی در حد فوق‌العاده، آن‌قدر که اوقات آدم را تلخ می‌کند. حاج‌آقا سرما خورده و مریض بود. دوست ما گفت اجازه بدهید یک پرتقال برای شما…، قیافه گرفت. کسی هم جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید. خب مریض شده‌ای، حالا یک پرتقال بخور. خانه سابق‌شان رفته بودم، نهایت سادگی در آن خانه بود.

آقای خوش‌وقت در نوبت آهن!​


اوایل انقلاب می‌خواستند خانه حاج آقا را خراب کنند و دوباره بسازند. ۲-۳ سال ماند تا آهن برسد. در نوبت تحویل آهن بودند، مثل همه ۲-۳ سال طول کشید. گودبرداری کرده بودند و مانده بود. رفتند خانه دیگری اجاره‌نشین شدند.

عالم خبیر​


یک بار دیدم در سخن جلو افتاد و شروع کرد به حرف زدن. گفتند: جریانی در روضه‌خوانی ایران هست، از گذشته هم بوده و هنوز به‌طور جدی هست؛ معمولاً بین پیامبران گذشته و بزرگان دیگر مقایسه می‌کنند. ما می‌دانیم پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) از همه پیامبران برترند. این از اعتقادهای شیعه است. کسی به این معتقد نباشد، مشکل دارد. ولی وقتی اسم حضرت اباالفضل (ع) گفته می‌شود، نمی‌توانید چیزی که درباره پدرش امیرالمؤمنین (ع) و پیامبران می‌گوئید، درباره او هم بگویید.

حق ندارم در دین، از خودم حرف بزنم. اگر گفته باشند، می‌گویم چشم. نگفته باشند، سکوت می‌کنیم. این، از جاهایی است که باید سکوت کرد. ممکن است واقعیتی باشد، ولی من اجازه ندارم حرف بزنم.

جایی گیر کرده بودیم و آقایی می‌خواند. گفت حضرت عیسی، خادم حضرت اباالفضل است. پیغام دادم که نگو، گفت من در لفظ کوتاه آمدم که گفتم خادم! آقای خوش‌وقت سر همین مساله با آن آقایان حرف زد. خیلی جدی، نیم ساعت با آنها حرف می‌زد. هفته بعد رفتند بزرگ‌ترشان را آوردند و جنگ را ادامه دادند. نتیجه نداشت. اگر آدم نخواهد دین و اعتقاد و حرفش را از عالم خیبر بگیرد، گرفتار این حرف‌ها می‌شود.

میرزا عبدالعلی تهرانی که بود؟​


7GTVVugiruab.jpg

آدم باید پاکی بیاورد و راه را بداند.پدر حاج‌آقا مجتبی، میرزا عبدالعلی تهرانی بود. خیلی برایم شیرین بود. محاسن سفید، موی سر و ابرو سفید. صورتش قدری سرخ بود. در مسجد میرزا موسای بازار نماز می‌خواند. با یکی از قوم و خویش‌ها شب‌ها نماز می‌رفتیم خدمت او. ۱۵-۲۰ نفر نماز می‌خواندند. شب در بازار کسی نیست. می‌آمد برای نماز و بعد از نماز هم حرف می‌زد.

با همان پیراهن و شلوار. یعنی عمامه سر نمی‌گذاشت. یک پیراهن و شلوار سفید داشت. وقت نماز، عبا می‌انداخت. بعد از نماز، خیلی شیرین حرف می‌زد.یک آدم اخلاقی جدی که برای اهل تهران، استاد اخلاق بود. ما از ۱۶-۱۷ سالگی به مرحوم آیت‌الله حق‌شناس برخورد کردیم و جای دیگری نمی‌رفتیم. آدم نباید بیشتر از یک جا برود. وقتی خدمت میرزا عبدالعلی رفته بودیم، قبل از آشنایی با حاج‌آقا حق‌شناس بود.

آقا مجتبی در یک خانواده کاملاً پاکیزه و اخلاقی متولد شده است. فکر می‌کنم خدمت شیخ محمد زاهد هم بوده و اولین درس‌هایش را پیش او خوانده. آقای زاهد، مثل جناب برهان، یک معلم درجه یک بود.

می‌گفتند ایشان گفته ۵ هزار شاگرد داشته‌ام. بعضی از شاگردهایش را دیده بودم. مثلاً باربر و شاگرد بازار بودند. در اخلاق و رفتار، خیلی آدم مرتب و منظمی بود. هر کس او را می‌دید، دین‌دار می‌شد. آدم باید این دین‌داری را ببیند تا یاد بگیرد. هر چه بخواند، نمی‌شود. باید ببیند. ترس از خدا را باید یک جایی دید. کسی که از خدا بترسد و آدم او را ببیند.

تجربه ترس از خدا​


در کتاب‌های عرفانی نوشته‌اند کسی را بردند که طبیب او را ببیند. طبیب گفت جگرش کاملاً سوخته. کسی است که جگرش از خوف خدا سوخته. کسی باید از خدا ترسیده باشد، او را ببینید و یاد بگیرید. گفتند بزرگی رفته بود مجلس روضه. کسی که منبر بود، از جهنم و عذاب می‌گفت. گفت به این آقا بگویید قدری از رجا بگوید. تحملش تمام شده بود. مثلاً شب تا صبح از خوف خدا گریه کرده بود. حالا آمده مجلس روضه و کسی از خوف می‌گوید. نمی‌توانست تحمل کند. دین چنین آدمی، خیلی خوب است.

باید خوش‌بخت باشید​


اگر من را ببینید، چیزی نمی‌شود. آدم باید خیلی خوش‌بخت باشد که کسی مثل «خوش‌وقت» را ببیند. شیخ محمدحسین زاهد این‌طور بود. گفتند برنامه‌های احیا که الان هست، از ایشان است. در مسجد احیا می‌گرفت و جاهای دیگر خبری نبود. گاهی عالمان بزرگ هم که می‌خواستند، پای دعای او می‌رفتند.

ابوحمزه می‌خواند. شب تابستان تا صبح ابوحمزه می‌خواند. روزهای ۱۸ ساعته گرم تابستان. یک شب کسی نیامده بود. تا صبح گریه می‌کرد. آقا مجتبی ترس از خدا را آنجا تجربه کرده بود. بعد رفت قم. خدا برای آدم این‌طور می‌خواهد. خدمت امام رسید. نمی‌خواهم بگویم امام مثل چه کسی است. ولی در خصلت معلمی، نظیر علامه بود. معلمی که خودش جلوتر از همه رفته بود و به کسی نگفته بود دنبالم بیا. اگر کسی دنبالش می‌رفت، راه او را یاد می‌گرفت. اگر هم نرفته بود که نرفته بود. امام این‌طور بود.

زندگی‌اش، حرف زدنش، درسش، همه چیزش. معلم و الگو بود برای کسی که می‌خواهد. خب خیلی‌ها امام را دیده‌اند که بعد دیدیم هیچ‌وقت با او نبودند. حالا مزاج کسی داغ است و کارهای انقلابی می‌کند، چون مزاجش داغ است، بر امام، مزاج حکومت نمی‌کرد. همه چیز در اختیارش بود. در زمان مرحوم آقای بروجردی، از همین گروه آدم‌ها گفتند آقا چرا نشسته‌ای؟

گفت: پرچم به دوش ایشان است. من وظیفه ندارم، هر کاری کند، همان است. تا بعد از مرحوم آقای بروجردی که کارش را شروع کرد.

گفت امام ترک هوی کرده است​


مرحوم آقای حق‌شناس خیلی به امام ارادت داشت، یک‌جوری ارادت داشت. می‌گفت امام هوی را ترک کرده است. تارک هواست. همین. هیچ کارش را بر اساس هوی انجام نمی‌دهد. خیلی حرف است که یک عمر، هیچ کاری را بر اساس هوی و هوس نکنید.

kIRVo7zvJDgB.jpg

إنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا» که حاج‌آقا مجتبی هم در همان راه بود. فکر می‌کنم اگر از حاج‌آقا مجتبی می‌پرسیدیم هر کاری را چرا کردی؟ می‌توانست یک دلیل عقلانی برای آن بگوید.

ممکن است بتوانم درباره دو تا از کارهای هر روزم دلیل بیاورم. بگوید چرا نماز خواندی؟ – خب چه کنم؛ نمی‌شود که نماز نخواند. حرف عقلانی می‌زنم. بگویند چرا درس خواندی؟ – از سرِ بازی است.

بگویند چرا غذا خوردی؟ – از هوی و هوس است. برای هیچ‌یک جواب معقول ندارم بدهم. یکی هست که هر کاری می‌کند، برایش جواب معقول دارد. امیدوارم هر دو در محضر امیرالمؤمنین – علیه‌السلام – بار یابند و منزل داشته باشند.

سلام کنید​


چند وقت پیش رفتیم سر قبر آقای انصاری همدانی. خیلی فرصت نداشتم، فقط سلام کردم. اگر سر قبر کسی رفتید، سلام کنید. جواب‌تان را می‌دهند. سلام کردم و می‌خواستم بروم. به دلم آمد هر چه سلام کنیم، جواب که نمی‌دهند. به دوستان هم گفتم. گفتم او در عرش نشسته و اصلاً ما را نمی‌بیند. سرم خورد به آهنی که کنار بود. ندیدم. دوستان گفتند نه، جواب هم می‌دهند.

به دوتا از دوستان‌مان می‌توانستیم این حرف را بزنیم که نزدیم. دکترِ حاج آقا حق‌شناس که هم‌زمان دکتر علامه عسکری هم بود، نمی‌دانم از کجا عقلش رسیده بود. به حاج‌آقا حق‌شناس گفته بود آقا، آن طرف عالم حواست به ما باشد و قول گرفته بود. به علامه عسکری هم گفته بود دستت به دامن اهل بیت رسید، برای ما هم کاری کن. حالا من او را بردم پیش علامه عسکری، از ما زرنگ‌تر بود.

حالا عرض می‌کنم به این دو بزرگوار؛ حاج‌آقا خوش‌وقت و حاج‌آقا مجتبی که اگر دست‌تان به دامن امیرالمؤمنین رسیده – که إن‌شاءالله رسیده – حواس‌تان به ما هم باشد. خب کسی که در همه عمرش دروغ گفته، بعد از مرگ کجا می‌رود؟ ما را که می‌دانید کجا گرفتاریم. چقدر به هوی و هوس گرفتار و بند شده‌ایم. این بند که در مرگ معلوم می‌شود چقدر ما را گرفته است.



منبع :
مبلغ
 
  • برچسب ها
    هیچ
  • آمار انجمن

    موضوع ها
    48,721
    ارسال ها
    56,133
    کاربران
    3,409
    جدیدترین کاربران
    Mehdi00842
    عقب
    بالا