- 5/10/19
- 95,286
- 79
.
داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل برای کودکان ، را از سایت همیار خاص ببینید
روزی اسماعیل که جوانی نیرومند و زیبا بود از شکار برمی گشت، مهر پدری ابراهیم، آن هم نسبت به چنین فرزندی، به هیجان آمد و حبت اسماعیل در دل ابراهیم جای گرفت خداوند خواست ابراهیم را در مورد همین محبت زیاد امتحان کند. شب ابراهیم در خواب دید که خداوند فرمان میدهد که باید اسماعیل را قربانی کنی. ابراهیم در فکر فرو رفت که آیا این خواب دستوری از سمت خداست؟
شب بعد هم عین این خواب را دید، این خواب را در شب سوم نیز دید، یقین کرد که خواب دستور خداست. ابراهیم در یک دو راهی بسیار پرخطر قرار گرفت اما با تصمیمی قاطع آماده قربانی کردن اسماعیل شد. وقت حرکت، ابراهیم به هاجر گفت: کارد و طنابی به من بده. هاجر کارد و طناب آورد، وابراهیم با اسماعیل به سوی قربانگاه حرکت کردند. شیطان به صورت پیرمردی نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزی و نصیحت گفت: آیا میدانی ابراهیم، اسماعیل را به کجا میبرد. گفت: به زیارت دوست. شیطان گفت: ابراهیم او را میبرد تا به قتل رساند. هاجر گفت: کدام پدر، پسر را کشته است مخصوصاً پدری چون ابراهیم و پسری مانند اسماعیل. شیطان گفت: ابراهیم میگوید: خدا فرموده است. هاجر جواب داد:همه چیز من برای خداست و فرزندم را حاضرم به خدا تقدیم کنم.
وقتی که شیطان از هاجر ناامید شد، به شکل پیرمردی پیش ابراهیم رفت و گفت: ای ابراهیم! آیا دلت می اید که فرزند محبوبت را قربان کنی؟ ابراهیم گفت: به خدا قسم میخورم اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خدا من فرمان میداد که آنها را در راهش قربانی کنم، تسلیم فرمان او بودم شیطان از ابراهیم - علیه السلام - ناامید شد و به همان صورت سراغ اسماعیل رفت، و گفت: ای اسماعیل، پدرت میخواهد تو را به قتل برساند. اسماعیل گفت: برای چه؟ شیطان گفت: میگوید فرمان خدا است. اسماعیل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا باید تسلیم بود سپس چند سنگ برداشت و با سنگ به شیطان حمله کرد و او را از خود دور نمود. ابراهیم فرزندش ، اسماعیل را به قربانگاه آورد و به او گفت: فرزندم! در خواب دیدم که تو را باید قربانی کنم. اسماعیل پاسخ گفت: ای پدر! فرمان خدا را انجام بده،من از مردان صبور و با استقامت هستم. پدر خواهش من این است: دست و پای مرا محکم ببند تا وقتی تیزی کارد بر من رسید، حرکتی نکنم و لباس تو خون آلود نشود .وقتی به خانه رفتی به مادرم تسلی خاطر بده و آرام بخش او باش من را درحالی که پیشانیم روی زمین است و در حال سجده هستم قربانی کن که بهترین حال برای قربانی است، اینطور چشمت به صورت من نمیافتد و در نتیجه محبت پدری تورا ناتوان نمیکند و تو را از اجرای فرمان خدا باز نمیدارد.
ابراهیم دست و پای اسماعیل را با طناب بست و آماده قربانی کردن او شد، کارد را بر گردن اسماعیل گذاشت، و برای این که فرمان خدا سریع اجرا گردد، کارد را محکم فشار میدهد، اما کارد نمیبرد در همین لحظه ندای خدا به گوش ابراهیم میرسد: که از اسماعیل دست بردار و به جای او این گوسفند را قربان کن. همراه این سخن گوسفندی که مدتها در صحرای علفزار بهشت چریده بود نزد ابراهیم آورده شد. قصه ابراهیم و اسماعیل، قصه کشتن و خونریزی نیست بلکه قصه فداکاری و تسلیم حق بودن است. همه ساله در مراسم حج، و در تمام نقاط دنیا، مسلمانان روز عید قربان گوسفند یا حیوانات دیگر قربانی میکنند.
منبع : همیارخاص
.
داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل برای کودکان ، را از سایت همیار خاص ببینید
روزی اسماعیل که جوانی نیرومند و زیبا بود از شکار برمی گشت، مهر پدری ابراهیم، آن هم نسبت به چنین فرزندی، به هیجان آمد و حبت اسماعیل در دل ابراهیم جای گرفت خداوند خواست ابراهیم را در مورد همین محبت زیاد امتحان کند. شب ابراهیم در خواب دید که خداوند فرمان میدهد که باید اسماعیل را قربانی کنی. ابراهیم در فکر فرو رفت که آیا این خواب دستوری از سمت خداست؟
شب بعد هم عین این خواب را دید، این خواب را در شب سوم نیز دید، یقین کرد که خواب دستور خداست. ابراهیم در یک دو راهی بسیار پرخطر قرار گرفت اما با تصمیمی قاطع آماده قربانی کردن اسماعیل شد. وقت حرکت، ابراهیم به هاجر گفت: کارد و طنابی به من بده. هاجر کارد و طناب آورد، وابراهیم با اسماعیل به سوی قربانگاه حرکت کردند. شیطان به صورت پیرمردی نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزی و نصیحت گفت: آیا میدانی ابراهیم، اسماعیل را به کجا میبرد. گفت: به زیارت دوست. شیطان گفت: ابراهیم او را میبرد تا به قتل رساند. هاجر گفت: کدام پدر، پسر را کشته است مخصوصاً پدری چون ابراهیم و پسری مانند اسماعیل. شیطان گفت: ابراهیم میگوید: خدا فرموده است. هاجر جواب داد:همه چیز من برای خداست و فرزندم را حاضرم به خدا تقدیم کنم.
وقتی که شیطان از هاجر ناامید شد، به شکل پیرمردی پیش ابراهیم رفت و گفت: ای ابراهیم! آیا دلت می اید که فرزند محبوبت را قربان کنی؟ ابراهیم گفت: به خدا قسم میخورم اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خدا من فرمان میداد که آنها را در راهش قربانی کنم، تسلیم فرمان او بودم شیطان از ابراهیم - علیه السلام - ناامید شد و به همان صورت سراغ اسماعیل رفت، و گفت: ای اسماعیل، پدرت میخواهد تو را به قتل برساند. اسماعیل گفت: برای چه؟ شیطان گفت: میگوید فرمان خدا است. اسماعیل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا باید تسلیم بود سپس چند سنگ برداشت و با سنگ به شیطان حمله کرد و او را از خود دور نمود. ابراهیم فرزندش ، اسماعیل را به قربانگاه آورد و به او گفت: فرزندم! در خواب دیدم که تو را باید قربانی کنم. اسماعیل پاسخ گفت: ای پدر! فرمان خدا را انجام بده،من از مردان صبور و با استقامت هستم. پدر خواهش من این است: دست و پای مرا محکم ببند تا وقتی تیزی کارد بر من رسید، حرکتی نکنم و لباس تو خون آلود نشود .وقتی به خانه رفتی به مادرم تسلی خاطر بده و آرام بخش او باش من را درحالی که پیشانیم روی زمین است و در حال سجده هستم قربانی کن که بهترین حال برای قربانی است، اینطور چشمت به صورت من نمیافتد و در نتیجه محبت پدری تورا ناتوان نمیکند و تو را از اجرای فرمان خدا باز نمیدارد.
ابراهیم دست و پای اسماعیل را با طناب بست و آماده قربانی کردن او شد، کارد را بر گردن اسماعیل گذاشت، و برای این که فرمان خدا سریع اجرا گردد، کارد را محکم فشار میدهد، اما کارد نمیبرد در همین لحظه ندای خدا به گوش ابراهیم میرسد: که از اسماعیل دست بردار و به جای او این گوسفند را قربان کن. همراه این سخن گوسفندی که مدتها در صحرای علفزار بهشت چریده بود نزد ابراهیم آورده شد. قصه ابراهیم و اسماعیل، قصه کشتن و خونریزی نیست بلکه قصه فداکاری و تسلیم حق بودن است. همه ساله در مراسم حج، و در تمام نقاط دنیا، مسلمانان روز عید قربان گوسفند یا حیوانات دیگر قربانی میکنند.
منبع : همیارخاص
.