یکی از حکایت هایی را که تا به حال شنیده اید به زبان ساده بنویسید + جواب

  • شروع کننده موضوع اخراج شده
  • تاریخ شروع

اخراج شده

کاربر غیرعضو
یکی از حکایت هایی را که تا به حال شنیده اید به زبان ساده بنویسید/نگارش ششم یکی از حکایت هایی را که تا به حال شنیده اید به زبان ساده بنویسید/حکایت خیلی کوتاه/حکایت کوتاه/حکایت های شیرین/داستان حکیمانه کوتاه/حکایت کوتاه و پند آموز/ضرب المثل کبوتر با کبوتر باز با باز را توضیح دهید/ضرب المثل کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز راتوضیح دهید


یکی از حکایت های که تابحال شنیده اید بنویسید
با سلام خدمت شما دوستان عزیز در این مطلب قرار است که با کمک شما عزیزان یکی از حکایت های را که تا به حال شنیده اید را به زبان ساده بنویسیم شما دوستان عزیز اگر برای ما جواب را در پایین همین صفحه در بخش نظرات بفرستید ما همراه با اسم شما جواب شما را در این مطلب قرار خواهیم داد و بقیه دوستان نیز از اطلاعات شما خواهند توانست استفاده کنند منتظر نظرات و جواب های شما عزیزان هستیم.

جواب بچه ها در نظرات پایین صفحه
محمد : مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم . مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد . قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟ پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود . بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است. و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است . قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !! این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .

نویسنده : روزی دختری بود که در صحرا راه میرفت ان هم با پای برهنه با چند چوب در دستش نزدیک شب بود همه جا را سکوت فرا گرفته بود. در ان نزدیکی یک اتش را دید جوری که پاهایش زودتر از خودش حرکت کرد و رفت به سوی آتش و خودش را گرم کرد و بعد از چند ساعتی به خانه رفت.

ناشناس : دو تا برادر بودن که یکیشون به پادشاه خدمت میکرد و دیگری با زور بازویش آهن داغ میکرد و از این راه پول در می اورد.روزی این دو باهم مشغول بحث کردن بودند که تو چرا خدمت نمیکنی و تو چرا آهن هفته نمیکنی.در این زمان بود که برادری که آهن داغ میکرد گفت:آهن داغ کردن بهتر از دلیل شدن نزد پادشاه است.برادری که خدمت میکرد گفت:عمر من به خاطر اینکه در تابستان و زمستان چه بخوریم و چه بپوشم هدر رفت،باید با زور بازوی خودم نان بخورم .
امید وارم کمکی بهتان کرده باشم.?.

نرگس : آگاه باش که انسان ها از 3 دسته تشکیل می‌شوند. بعضی همانند غذا هستند که برای ادامه زندگی به آنها نیاز داریم. بعضی دیگر مانن دارو هستند که هر وقت دچار مشکل می‌شویم، به کمک ما می آیند و مشکلات ما را بر طرف میکنند. دسته ی دیگر مانند بیماری هستند که ما هرگز به وجود آنها نیاز نداریم، چون که سراسر درد و رنج هستند
امیدوارم متن من‌ کمکتون کنه….

نویسنده : روزی یک پسر ی بسیار رطب میخورد مادرش او رانزد پیامبر برد وگفت اکنون پسرم بسیار خرما میخورد شما او را نصیحت کن که کمتر خرما بخورد پیامبر گفت برو و فردا بیا مادر همراه با فرزندش فردای آن روز نزد پیامبر رفت پیامبر پسر را نصیحت کرد مادرش گفت پیامبر امروز با دیرو ز چه فرقی میکرد پیامبر فرمود خود من دیروز خرماخورده بودم…………تماااام…..

ملیکا : به لقمان گفته اندازچه کسی ادب یادگرفته ای ؟گفت ازبی ادبان هرکاری که آنهامی کردندومن آن رازشت میدانستم ازآنجاپرهیزکردم.

نویسنده : يك روز مردي بود كه خارج از روستا زندگ ميكرد و بسيار ثروتمند بود . در ان زمان قصابي بود كه به مردم روستا گوشت مجاني ميداد. يك رو مرد ثروتمند مرد و هيچ كس به مراسم خاك سپاريش نيامد . وخوانواده اش بسيار ناراحت شد. فرداي ان روز يك اتفاق بدي افتاد اين بود كه قصاب ديگر گوشت مجاني نميداد چون ميگفت كه كسي كه پول گوشت شما را ميداد ديروز مرد. امير سالار عباس زاده ي پته خور.

السا :‌ آگاه باش که انسانها از سه دسته تشکیل شده اند همانند غذا هستند که برای ادامه دادن ما نیاز است و دیگری داروس هیچ وقت به آن نیازی نداریم دارو مصرف نکنیم بیماری است که ما هستم بیماری را دوست نداریم که بعضی از بیماریها بزرگ و مشکل پسند هستند باید مواظب خودت باشی من هیچ وقت دچار بیماری نشویم.

ماهان : روزی مردی می خواهد زمینش را شخم بزند تا سیب زمینی بکارد اما او دیگر پیر شده بود و توان نداشت او تنها به وسیله‌ ی پسرش نی توانست زمینش را شخم بزند ولی پسر او در زندان بود به پسرش یک نامه زد و قضیه را برایش تعریف کرد پسرش گفت زمینت را شخم نزن من در ان زمین اسلحه پنهان کرده ام وقتی نامه را پلیس می خواند میرود و زمین را پلیس شخم می زند که اسلحه ها را پیدا کند زمین را شخم زدن اما هیچ اسلحه‌ای انجا نبود دوباره پسرش نامه ای زد و نوشت:من دروغ گفتم که زمینت را شخم بزنن حالا تو میتوانی سیب زمینی بکاری.

کسری : اگر می خواهی سختی نکشی مثل ادمی که تو بیمارستان داره میمیره و ضربانش صافه راحت باش یعنی بمیر اگر می خواهی لذت ببری از زندگی روی کوهی باش که ازش میری بالا ولی سخته پایین اومدنش اسان است یعنی موقع لذت این رو من گفتم تا بقیه بخوانن که بدونن.
 

آمار انجمن

موضوع ها
48,737
ارسال ها
56,278
کاربران
3,438
جدیدترین کاربران
Zahra Alizadeh
عقب
بالا