- 5/10/19
- 95,285
- 79
رمان زاده نور پارت ۸۶ ، را در همیارخاص بخوانید
پله های ایوان را دو سه تا یکی بالا رفت و سروناز در را به روی او باز کرد و امان به خورشید نداد :
-هیچ معلوم هست تا الان کجایی ؟ ……… دلم هزار راه رفت دختر .
اما خورشید مضطرب بجای جواب دادن سوال او پرسید :
– امیرعلی زنگ زد ؟
– نه ……… چطور ؟
خورشید نفس آسوده اش را بیرون فرستاد و قدم هایش آرام گرفت و شالش را از روی سرش برداشت و از کنارش گذشت و باز هم جوابش را نداد .
– خدارو شکر .
سروناز دنبالش راه افتاد و باز هم سوالش را پرسید :
– نمی خوای بگی بی خبر یکدفعه ای کجا گذاشتی رفتی ؟
– یه مردم آزارِ از خدا بی خبر صبح زنگ زد که مادرت تصادف کرده و آوردنش بیمارستان عرفان و الانم داریم می بریمش اطاق عمل و خودت و سریعاً برسون ……… منم اصلا نفهمیدم چطوری حاضر شدم و رفتم اونجا .
سروناز نگاهش رنگ نگرانی گرفت :
– خب الان حال مادرت چطوره ؟
– هیچی . مادرم حالش خوبه و خونش نشسته …….. من نمی دونم کی با من دشمنی داره که چنین شوخی مسخره ای باهام کرد ؟!
– خدارو شکر که دروغ بوده …….. خدا هم اونی که چنین شوخی مسخره ای رو باهات کرده و شفا بده .
خورشید لبانش را روی هم فشرد و ابروانش را خواهش مندانه به هم نزدیک کرد .
– میشه …….. میشه به امیرعلی ، چیزی از این جریان نگید ؟
سروناز هم ابروانش را درهم فرستاد .
– چرا ؟
– خودتون می بینید که این چند وقته چقدر روم حساس شده ……. نمی خوام کاری کنم که این حساسیت بیشتر بشه و هم من و اذیت کنه ، هم خودش و .
– من می تونم چیزی نگم ، اما خبر داری که اگه آقا بفهمه چیزی رو ازش پنهان کردی ، ممکنه چقدر ناراحت بشه ؟
– می دونم …….. اما واقعا روحم دیگه گنجایش اینکه ببینه امیرعلی باهام سرد تر از قبل بشه و نداره …….. نمی خوام این بیرون رفتن مسخره باعث دور شدن بیشتر امیرعلی از من بشه . اصلا اگه من چیزی نگم ، شما هم چیزی نگی ، امیرعلی از کجا می خواد جریان بیرون رفتنم و بفهمه ؟
لیلا رو به روی سامان درون کافی شاپ نشسته بود و سامان به عکس های میان دستش که کیفیت بالایی هم داشتند ، نگاه می کرد ……… لیلا خندان و مغرور خودش را روی میز به سمت او کشید :
– چطورن ؟
عکس اول ، عکس خودش بود و خورشید آن هم درون ماشین …….. عکس دوم باز هم خودش و خورشید بود که درون خیابان شانه به شانه هم راه می رفتند …….. عکس های بعدی هم به عکس های خودش بود و او ، اما در زاویه ها و موقعیت های دیگر …….. نگاهش زوم صورت خورشیدی شد که صورتش در تمام عکس ها به وضوح نمایان بود .
– نگفتی چطورن .
سامان نگاهش را از صورت خورشید گرفت و بالا آورد و در چشمان پیروز و مغرور لیلا انداخت .
– عکسا خوبن .
– می دونی برای همین هفتا دونه عکس چقدر پیاده شدم ؟ ……… برای هر یک ساعتی که پسر عکاسه دنبالتون افتاد تا عکسای تمیزی ازتون بگیره ، دو تومن دادم …….. اما به نظرم این عکس ها کافی نیست ……… این چندتا دونه عکس ، ریشه این هرزه رو از خونم نمی کنه …….. باید ضربه کاری تر از این حرفا باشه .
سامان با احتیاط عکس ها رو به درون پاکت برگرداند .
– منظورت چیه ؟
لیلا فنجان سرد شده هات چاکلتش را کنار داد و بیشتر سمت سامان خم شد و لبخند شرورش را پهن تر کرد .
– چندتا عکس هم داخل خونه می خوایم .
سامان تک خنده تمسخر آمیزی زد ……… به نظرش حرف لیلا چیزی جز مسخرگی نبود ………. اوهم لبخند تمسخر آمیزش را روی لبانش پهن کرد و سمت لیلا خم شد .
– دیوانه شدی ؟ …….. خورشید خونه من می یاد ؟ ……… یه چیزی بگو که لااقل تو عقل بگنجه .
موسیقی ملایم و لایتی در کافی شاپ پخش می شد …….. نگاه برق افتاده لیلا ……… غرور نشسته در لبخندش و آن انرژی متصاعد شده از وجودش ……. همه می گفت که پیروزی از آن اوست .
– تو خونه تو نمیشه …….. اما تو خونه امیر که میشه .
لبخند تمسخر آمیز ساسان ذره ذره جمع شد و نگاهش میان چشمان مغرور لیلا دو دو زد .
– چطوری ؟
– ناکار کردن اون پتیاره کاری نداره ……… فرستادن سروناز به دنبال نخود سیاه هم کاری نداره …….. امیر هم که این چند روزه شامم به زور خونه می یاد ، چه برسه به زود خونه برگشتن و ناهار اومدن ……… پس می مونه ، من ……. خورشید …….. یه خونه خالی …….. و تو و یه عکاس ماهر .
– تو یه شیطان مجسمی لیلا .
لیلا خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد و فنجان هات چاکلتش را بلند کرد و انگشت دور لبه فنجانش کشید ……… هات چاکلتش سرده سرد شده بود .
– شیطان هم گاهی تو بدن همه انسان ها رسوخ می کنه سامان ……. حتی تو .
– حالا تصمیم داری کی این نقشت و عملی کنی ؟
– احتمالا فردا ، یا پس فردا …….. به یه موقعیت مناسب احتیاج دارم …….. خودم بهت زنگ می زنم خبر می دم . این عکس ها هم بهتره فعلا پیش تو باشه …… ممکنه امیر تو خونه پیداش کنه .
و پاکت کوچک عکس ها را به سمت سامان هول داد سامان پاکت را برداشت و درون جیب داخلی کتش گذاشت و لیلا ادامه داد :
– امروز هم یه جوری به گوش امیر می رسونم که خورشید دیروز پریروز از خونه بیرون زده ……. باید بیشتر از این حرف ها به اون پتیاره مشکوک بشه .
– لیلا ، نمی خوام امیر خورشید و اذیت کنه .
لیلا پوزخندی زد و فنجان لب نزده اش را روی میز گذاشت و کیفش را چنگ زد ……… وقتی بحث خورشید پیش می آمد کامش که هیچ ، تمام جانش زهر می شد .
– نترس امیر کاری با اون افریته نداره ……. فوقش خیلی بخواد عصبی بشه یکی می کوبونه تو اون صورت خوشگلش ، منم دلم خنک میشه .
سامان نگاهش را از چشمان زهردار لیلا گرفت و به فنجان خودش داد ……… هات چاکلت او هم سرد و دست نخورده مانده بود .
لیلا بی توجه به او و با سری افراشته از پشت میز بلند شد و از کافی شاپ بیرون زد و تا خانه یکدم و بی وقفه راند …….. این چند روزه پول زیادی خرج نقشه هایش کرده بود و باید نتیجه دلخواهش را می گرفت .
پولی که برای هر دقیقه عکس های داخل ماشین پرداخت کرده بود و حالا هم پولی که به عکاس دندان گرد برای گرفتن عکس در خانه پرداخته بود ، همه باعث شده بود برای موفقیت نقشه اش مصمم تر شود …….. پول های بی زبانی که خرج می کرد کوچکترین اهمیتی برای او نداشت ، چیزی که مهم بود بیرون انداختن خورشید از داخل خانه اش بود .
وارد خانه شد و نگاهش را دور تا دور سالن برای پیدا کردن خورشید گردید و عاقبت روی خورشیدی که در حال خواندن کتابی بود ، نشست و پوزخندش عمیق تر شد ……… با صدای بلندی که خورشید را هم متوجه ورودش کند ، سروناز را صدا زد :
– سروناز .
سروناز با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد .
– سلام خانم . بفرمایید .
– سلام …….. امشب لازم نیست شام درست کنی . می خوام از بیرون غذا سفارش بدم ……….. این چند روزه که نه خواب درست حسابی داره ، نه غذای درست و حسابی می خوره …….. می خوام امشب چند مدل غذا از بیرون سفارش بدم .
خورشید نگاهش به لیلا بود ………. لیلایی که راحت ساعت ها از خانه بیرون می ماند و او برای دو سه ساعت بیرون بودن از خانه باید استرس سر تا پایش را در بر می گرفت .
غذا ها رسید و لیلا به بهترین وجه ممکن میز شام را چید و دو پایه شمع نقره ای پایه بلند هم میان میز گذاشت و شمع ها را روشن کرد …….. خورشید که از اطاقش بیرون آمده بود به میز پر رنگ و لعاب مجللی که حد اقل هفت مدل غذا رویش دیده می شد ، نگاه کرد ………. میزی که دهن هر بیننده ای را آب می انداخت و همانندش را تنها می شد درون مجله های آشپزی دید …….. نگاهش از روی میز پر زرق و برق بلند شد و روی سر تا پای لیلایی که بی نهایت به خودش رسیده بود و تن و بدنش درون تاپ دکلته منجوق دوزی شده و شورتک لی بینظیر دیده می شد ، چرخید .
عنوان : رمان زاده نور پارت ۸۶
پله های ایوان را دو سه تا یکی بالا رفت و سروناز در را به روی او باز کرد و امان به خورشید نداد :
-هیچ معلوم هست تا الان کجایی ؟ ……… دلم هزار راه رفت دختر .
اما خورشید مضطرب بجای جواب دادن سوال او پرسید :
– امیرعلی زنگ زد ؟
– نه ……… چطور ؟
خورشید نفس آسوده اش را بیرون فرستاد و قدم هایش آرام گرفت و شالش را از روی سرش برداشت و از کنارش گذشت و باز هم جوابش را نداد .
– خدارو شکر .
سروناز دنبالش راه افتاد و باز هم سوالش را پرسید :
– نمی خوای بگی بی خبر یکدفعه ای کجا گذاشتی رفتی ؟
– یه مردم آزارِ از خدا بی خبر صبح زنگ زد که مادرت تصادف کرده و آوردنش بیمارستان عرفان و الانم داریم می بریمش اطاق عمل و خودت و سریعاً برسون ……… منم اصلا نفهمیدم چطوری حاضر شدم و رفتم اونجا .
سروناز نگاهش رنگ نگرانی گرفت :
– خب الان حال مادرت چطوره ؟
– هیچی . مادرم حالش خوبه و خونش نشسته …….. من نمی دونم کی با من دشمنی داره که چنین شوخی مسخره ای باهام کرد ؟!
– خدارو شکر که دروغ بوده …….. خدا هم اونی که چنین شوخی مسخره ای رو باهات کرده و شفا بده .
خورشید لبانش را روی هم فشرد و ابروانش را خواهش مندانه به هم نزدیک کرد .
– میشه …….. میشه به امیرعلی ، چیزی از این جریان نگید ؟
سروناز هم ابروانش را درهم فرستاد .
– چرا ؟
– خودتون می بینید که این چند وقته چقدر روم حساس شده ……. نمی خوام کاری کنم که این حساسیت بیشتر بشه و هم من و اذیت کنه ، هم خودش و .
– من می تونم چیزی نگم ، اما خبر داری که اگه آقا بفهمه چیزی رو ازش پنهان کردی ، ممکنه چقدر ناراحت بشه ؟
– می دونم …….. اما واقعا روحم دیگه گنجایش اینکه ببینه امیرعلی باهام سرد تر از قبل بشه و نداره …….. نمی خوام این بیرون رفتن مسخره باعث دور شدن بیشتر امیرعلی از من بشه . اصلا اگه من چیزی نگم ، شما هم چیزی نگی ، امیرعلی از کجا می خواد جریان بیرون رفتنم و بفهمه ؟
لیلا رو به روی سامان درون کافی شاپ نشسته بود و سامان به عکس های میان دستش که کیفیت بالایی هم داشتند ، نگاه می کرد ……… لیلا خندان و مغرور خودش را روی میز به سمت او کشید :
– چطورن ؟
عکس اول ، عکس خودش بود و خورشید آن هم درون ماشین …….. عکس دوم باز هم خودش و خورشید بود که درون خیابان شانه به شانه هم راه می رفتند …….. عکس های بعدی هم به عکس های خودش بود و او ، اما در زاویه ها و موقعیت های دیگر …….. نگاهش زوم صورت خورشیدی شد که صورتش در تمام عکس ها به وضوح نمایان بود .
– نگفتی چطورن .
سامان نگاهش را از صورت خورشید گرفت و بالا آورد و در چشمان پیروز و مغرور لیلا انداخت .
– عکسا خوبن .
– می دونی برای همین هفتا دونه عکس چقدر پیاده شدم ؟ ……… برای هر یک ساعتی که پسر عکاسه دنبالتون افتاد تا عکسای تمیزی ازتون بگیره ، دو تومن دادم …….. اما به نظرم این عکس ها کافی نیست ……… این چندتا دونه عکس ، ریشه این هرزه رو از خونم نمی کنه …….. باید ضربه کاری تر از این حرفا باشه .
سامان با احتیاط عکس ها رو به درون پاکت برگرداند .
– منظورت چیه ؟
لیلا فنجان سرد شده هات چاکلتش را کنار داد و بیشتر سمت سامان خم شد و لبخند شرورش را پهن تر کرد .
– چندتا عکس هم داخل خونه می خوایم .
سامان تک خنده تمسخر آمیزی زد ……… به نظرش حرف لیلا چیزی جز مسخرگی نبود ………. اوهم لبخند تمسخر آمیزش را روی لبانش پهن کرد و سمت لیلا خم شد .
– دیوانه شدی ؟ …….. خورشید خونه من می یاد ؟ ……… یه چیزی بگو که لااقل تو عقل بگنجه .
موسیقی ملایم و لایتی در کافی شاپ پخش می شد …….. نگاه برق افتاده لیلا ……… غرور نشسته در لبخندش و آن انرژی متصاعد شده از وجودش ……. همه می گفت که پیروزی از آن اوست .
– تو خونه تو نمیشه …….. اما تو خونه امیر که میشه .
لبخند تمسخر آمیز ساسان ذره ذره جمع شد و نگاهش میان چشمان مغرور لیلا دو دو زد .
– چطوری ؟
– ناکار کردن اون پتیاره کاری نداره ……… فرستادن سروناز به دنبال نخود سیاه هم کاری نداره …….. امیر هم که این چند روزه شامم به زور خونه می یاد ، چه برسه به زود خونه برگشتن و ناهار اومدن ……… پس می مونه ، من ……. خورشید …….. یه خونه خالی …….. و تو و یه عکاس ماهر .
– تو یه شیطان مجسمی لیلا .
لیلا خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد و فنجان هات چاکلتش را بلند کرد و انگشت دور لبه فنجانش کشید ……… هات چاکلتش سرده سرد شده بود .
– شیطان هم گاهی تو بدن همه انسان ها رسوخ می کنه سامان ……. حتی تو .
– حالا تصمیم داری کی این نقشت و عملی کنی ؟
– احتمالا فردا ، یا پس فردا …….. به یه موقعیت مناسب احتیاج دارم …….. خودم بهت زنگ می زنم خبر می دم . این عکس ها هم بهتره فعلا پیش تو باشه …… ممکنه امیر تو خونه پیداش کنه .
و پاکت کوچک عکس ها را به سمت سامان هول داد سامان پاکت را برداشت و درون جیب داخلی کتش گذاشت و لیلا ادامه داد :
– امروز هم یه جوری به گوش امیر می رسونم که خورشید دیروز پریروز از خونه بیرون زده ……. باید بیشتر از این حرف ها به اون پتیاره مشکوک بشه .
– لیلا ، نمی خوام امیر خورشید و اذیت کنه .
لیلا پوزخندی زد و فنجان لب نزده اش را روی میز گذاشت و کیفش را چنگ زد ……… وقتی بحث خورشید پیش می آمد کامش که هیچ ، تمام جانش زهر می شد .
– نترس امیر کاری با اون افریته نداره ……. فوقش خیلی بخواد عصبی بشه یکی می کوبونه تو اون صورت خوشگلش ، منم دلم خنک میشه .
سامان نگاهش را از چشمان زهردار لیلا گرفت و به فنجان خودش داد ……… هات چاکلت او هم سرد و دست نخورده مانده بود .
لیلا بی توجه به او و با سری افراشته از پشت میز بلند شد و از کافی شاپ بیرون زد و تا خانه یکدم و بی وقفه راند …….. این چند روزه پول زیادی خرج نقشه هایش کرده بود و باید نتیجه دلخواهش را می گرفت .
پولی که برای هر دقیقه عکس های داخل ماشین پرداخت کرده بود و حالا هم پولی که به عکاس دندان گرد برای گرفتن عکس در خانه پرداخته بود ، همه باعث شده بود برای موفقیت نقشه اش مصمم تر شود …….. پول های بی زبانی که خرج می کرد کوچکترین اهمیتی برای او نداشت ، چیزی که مهم بود بیرون انداختن خورشید از داخل خانه اش بود .
وارد خانه شد و نگاهش را دور تا دور سالن برای پیدا کردن خورشید گردید و عاقبت روی خورشیدی که در حال خواندن کتابی بود ، نشست و پوزخندش عمیق تر شد ……… با صدای بلندی که خورشید را هم متوجه ورودش کند ، سروناز را صدا زد :
– سروناز .
سروناز با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد .
– سلام خانم . بفرمایید .
– سلام …….. امشب لازم نیست شام درست کنی . می خوام از بیرون غذا سفارش بدم ……….. این چند روزه که نه خواب درست حسابی داره ، نه غذای درست و حسابی می خوره …….. می خوام امشب چند مدل غذا از بیرون سفارش بدم .
خورشید نگاهش به لیلا بود ………. لیلایی که راحت ساعت ها از خانه بیرون می ماند و او برای دو سه ساعت بیرون بودن از خانه باید استرس سر تا پایش را در بر می گرفت .
غذا ها رسید و لیلا به بهترین وجه ممکن میز شام را چید و دو پایه شمع نقره ای پایه بلند هم میان میز گذاشت و شمع ها را روشن کرد …….. خورشید که از اطاقش بیرون آمده بود به میز پر رنگ و لعاب مجللی که حد اقل هفت مدل غذا رویش دیده می شد ، نگاه کرد ………. میزی که دهن هر بیننده ای را آب می انداخت و همانندش را تنها می شد درون مجله های آشپزی دید …….. نگاهش از روی میز پر زرق و برق بلند شد و روی سر تا پای لیلایی که بی نهایت به خودش رسیده بود و تن و بدنش درون تاپ دکلته منجوق دوزی شده و شورتک لی بینظیر دیده می شد ، چرخید .
رمان زاده نور پارت ۸۶
عنوان : رمان زاده نور پارت ۸۶
اگر این مطلب نیاز به اصلاح و یا تکمیل دارد اطلاع دهید