خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت 24

مدیر

مدیر کل انجمن
مدیر کل سایت
5/10/19
95,285
79
خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت 24 , داستان سریال هرجایی قسمت 24 , قسمت 24 سریال هرجایی , سریال هرجایی قسمت 24 , خلاصه سریال هرجایی قسمت 24 , خلاصه هرجایی قسمت 24 , خلاصه داستان هرجایی قسمت 24 ,خلاصه داستان سریال تردید قسمت 24 , داستان سریال تردید قسمت 24 , قسمت 24 سریال تردید , سریال تردید قسمت 24 , خلاصه سریال تردید قسمت 24 , خلاصه تردید قسمت 24 , خلاصه داستان تردید قسمت 24 ,


index.php


در این پست برای شما عزیزان خلاصه داستان فیلم هرجایی (تردید) قسمت 24 رو آماده کرده ایم

قسمت 23 فیلم هرجایی (تردید) :



هاندان که از پشت در اتاق یارن حرف های او و گونول را شنیده است مثل عجل معلق به داخل می رود و از موهای یارن می گیرد و فریاد می زند: «باز داری چه غلطی میکنی؟! »

یارن از درد می نالد و می گوید: «برادرم عاشق ریان است و با او ازدواج خواهد کرد. من هم کمکش می کنم. »

هاندان می گوید: «تو می خواهی مرد متاهل را برای خودت نگه داری و کهنه ی او را هم به پسر ارباب زاده ی من قالب کنی. »

و شروع به کتک زدن دخترش می کند.

یارن میان مشت و لگد می گوید: «بفهم مامان! دارم درد میکشم. ولی تو فقط به فکر پسرت هستی. »

هاندان تلفن یارن را از او می گیرد و می رود و در را قفل می کند و از پشت در می گوید: «از اتاق خارج شوی تو را میکشم. »

الیف که از خانه فرار کرده، جایی را نمی شناسد و راهش را گم می کند.

جهان جلوی او سبز می شود و می گوید: «دخترم این وقت شب کجا می روی؟ » و وقتی وحشت او را از چشم هایش می خواند می گوید: «من به تو آزاری نمی رسانم. تو مثل دختر من هستی. » و اسم و رسم او را می پرسد ولی الیف سکوت می کند.

عزیزه که هرچه زنگ زده و الیف جواب نداده به ایوان می آید و فریاد می زند: «دخترم را بردند. او را دزدیدند. شاداغلوها الیف را دزدیدند. » و رو به فیرات می گوید: «باید به عمارت شاداغلوها بروی. »

زهرا مشغول جمع کردن وسایلشان است.

گل از او می پرسد که کجا می روند و زهرا می گوید: «همه با هم همراه خواهرت به تعطیلات می رویم. »

نصوخ به زهرا مشکوک است.

او از زیر زبان گل حرف می کشد و گل می گوید: «بابام می خواهد همه ما را به تعطیلات ببرد. »

نصوخ به اتاق زهرا رفته و لباس های او را به هم می ریزد.

زهرا می گوید: «توی عمارت به این بزرگی جایی برای دختر ما پیدا نشد. جایی می رویم که برای دخترمان هم جایی باشد. »

نصوخ می گوید: «تو دخترت را بردار و برو ولی حق نداری گل و هازار را از من جدا کنی. »

هازار اسلحه به دست به خانه اصلان بی می رسد و عزیزه و افرادش به عمارت شاداغلو وارد می شوند.

هازار فریاد می زند: «دخترم را پس بدهید و اسلحه را به طرف خانواده ی اصلان بی نشانه می رود. »

سلطان جلو می آید و می گوید: «دخترت اینجا نیست. میران او را با خود برده و ما از آنها خبری نداریم. »

گوشی هازار زنگ می خورد و خدمتکارشان به او خبر می دهد که عزیزه و افرادش وارد عمارت شده و آنها را تهدید کرده اند.

هازار که مطمئن می شود ریان آنجا نیست سریع برمی گردد.

عزیزه به نصوخ می گوید: «همین الان الیف را به ما بدهید وگرنه عمارت را روی سرتان خراب می کنم. »

نصوخ متعجب می پرسد که الیف کیست؟

عزیزه که متوجه اشتباهش می شود نگاهی به حنیفه می اندازد و افرادش را از عمارت خارج می کند.

گونول همراه آزاد به سوی خانه باغی که میران و ریان آنجا هستند در حرکت است.

در خانه باغ، میران به ریان می گوید: «اینجا جایی است که به من شلیک کردی و دوباره برگشتی و نجاتم دادی. »

ریان با خشم می گوید: «نجاتت دادم که بیشتر از من درد بکشی. »

میران چراغ نفتی را روشن می کند و هیزم می آورد و آتش روشن می کند.

میران می گوید: « مدتی اینجا بمانیم. باید با هم حرف بزنیم. »

این خانه احساس خوبی به ریان می دهد و وقتی میران از او می پرسد که دیگر از پیش من نمی روی؟

ریان می گوید: «امروز کنار آن تاب آسمانی پشیمانی را در چشمان تو دیدم. اگرچه تو چیزی به زبان نیاوردی. »

میران از حرف او امیدوار می شود ولی همه چیز آن طور که می خواهند نیست.

گونول و آزاد در خانه باغ پنهان شده اند و منتظر هستند میران از خانه خارج بشود و ریان تنها بماند.

میران برای خرید از خانه بیرون می رود ولی به محض خروج از خانه گونول داخل ساختمان می شود.

ریان صدای او را میشناسد و در را باز می کند. گونول داخل اتاق می شود و می گوید: «میران رفته. تو آزادی میتوانی بروی. »

ریان می گوید که من جایی جز در کنار میران ندارم.

گونول با خشم می گوید: «مگر تو کی هستی؟ اصلا میدانی من کی هستم؟ من زن میران هستم. زن عقدی میران! »

و عکس عروسی خودش و میران را به دست ریان می دهد.

ریان با ناباوری به عکس خیره می شود.

گونول او را به خود می آورد و می گوید که آزاد بیرون منتظر اوست.

در همین هنگام آزاد جلوی در ظاهر می شود و با چشمانی که عشق از آن می بارد به ریان خیره می شود.
 
  • برچسب ها
    خلاصه تردید قسمت 24 خلاصه داستان تردید قسمت 24 خلاصه داستان سریال تردید قسمت 24 خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت 24 خلاصه داستان هرجایی قسمت 24 خلاصه سریال تردید قسمت 24 خلاصه سریال هرجایی قسمت 24 خلاصه هرجایی قسمت 24 داستان سریال تردید قسمت 24 داستان سریال هرجایی قسمت 24 سریال تردید قسمت 24 سریال هرجایی قسمت 24 قسمت 24 سریال تردید قسمت 24 سریال هرجایی
  • آمار انجمن

    موضوع ها
    48,722
    ارسال ها
    56,094
    کاربران
    3,406
    جدیدترین کاربران
    محمدمهدی قیاسی
    عقب
    بالا