خلاصه داستان برای کلاس چهارم

مدیر

مدیر کل انجمن
مدیر کل سایت
5/10/19
95,285
79
خلاصه داستان برای کلاس چهارم ، را در همیارخاص بخوانید

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​

خرید مانتو ارزان در شیراز​


یکی بود یکی نبود . در زمان های بسیار دور مرد کشاورزی بود ، با وجود اینکه زمین و باغ زیادی داشت امّا هیچ وقت پولدار نمی شد .و همیشه فکر می کرد بدبخت و بدبیار است . برای همین یک روز تصمیم گرفت کوله بارش را بسته و به دنبال بخت خود برود . پس از چند شبانه روز به یک جنگل رسید . یک دفعه شیری بزرگ سر راهش سبز شد . و می خواست به او حمله کند . امّا مرد گفت :« آقا شیره لطفا مرا نخور . چون من مردی بدبیار و بدبختم . ومی ترسم بد بیاری من دامن تورا بگیرد . الان هم دارم دنبال بخت خودم می روم تا چاره ی دردم را به من بگوید .»

شیر هم آرام در کنار مرد نشست و گفت : « به شرط آنکه هر وقت بختت را پیدا کردی از او بپرسی چرا من هر چه می خورم سیر نمی شوم ؟» مرد بدبخت هم قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به یک شهر رسید . همین که وارد شهر شد مأموران شاه او را دستگیر کرده و او را به کاخ بردند . قیافه ی شاه یک خرده عجیب بود ولی مرد زیاد توجهی نکرد . شاه از او پرسید :« زود باش بگو ای مرد غریبه تو در شهر من چه کار می کنی نکنه جاسوس دشمن باشی . اگر این طور باشد همین حالا تو را اعدامت می کنم .» و مرد داستان خود را هم برای پادشاه تعریف کرد .پادشاه تا حرف ها را شنید . به او گفت : « من یک پادشاه هستم و بر این شهر حکومت می کنم . امّا مردم این شهر به حرفم گوش نمی دهند و فرمان هایم را زیاد جدی نمی گیرند . چنانچه بختت را دیدی از طرف من چاره ی این بدبختی را بپرس .تا تو را آزاد کنم.» مرد به پادشاه قول داد و به راه خود ادامه داد . بعد از چند روز راه رفتن در یک غروب زیبا مهمان یک باغبان شد . که فقط با دختر زیبا یش زندگی می کرد .او شب داستان زندگیش را برای باغبان تعریف کرد . باغبان هم گفت : « چنانچه بختت را پیدا کردی از طرف بپرس که چرا درخت گردویی را که در باغ دارم با وجود بزرگی و تنومندیش نمی تواند میوه بدهد و هر ساله بدون بار است ؟» مرد به پیر مرد باغبان قول داد. و فردا روز دوباره به راه خود ادامه داد .

بعداز روزها بالاخره در یک آسیاب قدیمی بخت خود را پیدا کرد .او مشکل خود و شیر و پادشاه و باغبان را به او گفت . بخت هم دستی به ریش بلندش کشید و گفت :« به باغبان بگو زیر درخت گردویش گنجی پنهان است . اگر آن را بیرون بیاورد درختش بار میدهد. به پادشاه بگو که او یک زن است که لباس مردانه پوشیده و مردم شهرش این را نمی دانند . اگر او ازدواج کند مشکلش حل می شود . به شیر هم بگو کله ی یک آدم احمق را بخورد مشکلش درست می شود . در را برگشتن به خانه هم بخت خود را پیدا می کنی به شرط آنکه کمی عاقل باشی .

مرد از بخت تشکر کرد و شاد و سرحال از همان راه به خانه اش برگشت . نزد باغبان رفت و چاره ی دردش را گفت . پیر مرد هم گفت :« من خیلی پیر شده ام و کسی جز دخترم را ندارم بیا باهم گنج را بیرون آورده و با دخترزیبایم ازدواج کن و پیش من بمان . » اما مرد قبول نکرد و برای یافتن بخت خود دوباره راه برگشتن را در پیش گرفت. رفت ورفت تا به شهر پادشاه رسید . او نزد پادشاه رفته و راز ش را به او گفت . پادشاه هم گفت : « ای مرد تو خیلی خوش شانس هستی .چون تا حالا کسی به راز زن بودن من پی نبرده بود . حالابیا با من ازدواج کن تا تو پادشاه و من ملکه ی تو باشم .» امّا مرد قبول نکرد و برای یافتن بخت خود دوباره راه سفر را در پیش گرفت . بعد ازچند شبانه روز به جنگل رسید .شیر هم در همان جای قبلی منتظر مرد بود . با دیدن مرد از جا بلند شد و نعره ای کشیدو گفت : « امیدوارم راز بدبختی مرا پیدا کرده باشی .» و مرد نشست تمام اتفاقات را از اول تا آخر مو به مو برای شیر بازگو کرد . ودر آخر راز سیر نشدن شیر را برایش گفت . شیر با شنیدن قصه ی مرد از جا بلند شد و گفت : « چه کسی احمق تر از تو که در راه گنج و دختر زیبای باغبان ، حاکمیت و پادشاه شدن یک شهر و ازدواج با پادشاه زن و آن همه ثروت را از دست بدهد . به امید یافتن بخت خود در سر زمین دشمنی چون من باشد . من حالا تو را یک لقمه می کنم . چون می دانم احمق تر از تو کسی پیدا نخواهم کرد .» و شیر مرد نگون بخت را یک لقمه چپ کرد و از بدبختی نجات یافت .

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​

ساسان محمودی​

دانش آموز پایه چهارم ابتدایی​

مدرسه ی شکوفه های انقلاب -سقز​


در روزگاران قدیم حاکمی بر ایران حکومت می کرد، که نام او سلطان محمود بود . او از راهنمایی و مشاوره ی وزیری باهوش و عاقل به نام «هیاس » بهره می برد . که او را در اداره ی امور کشور یاری می داد . روزی از روزها سلطان از او غضب گرفت و از کاخ او را اخراج کرد تا به قول خودش ، به او ثابت کند تنهایی هم می تواند کشور را اداره کند . امّا بعد مدت کوتاهی ، پی برد که چه گوهر گرانبهایی را از دست داده است. ازاین رو ماموران خود را دنبال او فرستاد . امّا هر چه گشتند کمتر از او نشانی پیدا کردند . سلطان محمود دانست که هیاس از او رنجیده ودرجایی پنهان شده است . از این رو فکری کرد تابااستفاده از دانایی هیاس مخفیگاه او را بیابد . او ماموران خود را به تمام روستاها فرستاد تا به هر خانواده یک بزاز گله ی حاکم را به آن ها بسپارند و تاکید کنند. تا چهل روز از او نگه داری کنند . بعد از این مدت باید بز را در همین وزن ، نه کمتر نه بیشتر ، تحویل حاکم بدهند .

بعد چهل روز مردمی که بز ها را تحویل گرفته بودند. به کاخ حاکم مراجعه کردند . تمام آن ها وزن شان بالا رفته بود . الا یک آسیابان پیر ، بز را در همان وزن تحویلی ،تحویل داد . سلطان دستور داد تا به محل زندگی او بروند . وقتی حاکم به آسیاب رسید هیاس را در آن جا دید . از اسب پیاده شد به طرفش رفت . با او آشتی کرد . بعد با اشتیاق گفت : « به خدا زمانی که بز آسیابان را دیدم فهمیدم که از تو یاری خواسته است . به من بگو چگونه توانستی چنین کاری را انجام بدهی ؟»

هیاس در جواب گفت : « چهل روز پیش این آسیابان آمد و از من در این مورد کمک خواست . من هم توله گرگی را آوردم . و هر وقت آسیابان به بز تو علف می داد بلافاصله گرگ را به او نشان می دادم . برای همین بود که بز خوب می چرید ولی چاق نمی شد .»

سلطان محمود به هوش و ذکاوت هیاس آفرین گفت و باهم به قصر پادشاهی برگشتند .

مادح رحیمی​

دانش آموز پایه ی چهارم ابتدایی​

مدرسه شکوفه های انقلاب – سقز​


یکی بود و یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. در زیر این آسمان کبود خرگوشی زرنگ و لاک پشتی دانا بودند، که با هم دوست بودند .آن ها برای خودشان زمینی داشتند و می خواستند در آن کشاورزی کنند. آن سال تصمیم داشتندکه باهم روی زمین کارکرده و محصول آن را به طور مساوی بین خودشان تقسیم کنند . موقع شخم زدن که رسید خرگوش گفت : « برادر جان فعلا من کار دارم از تو خواهش دارم شخم بزنی تامن در موقع بذر افشانی به تو استراحت بدهم .لاک پشت هم قبول کرد و تنهایی زمین را شخم زد .بعد از تمام شدن شخم زدن زمین نوبت بذر افشانی شد و طبق قرار باید خرگوش این کار را انجام می داد . اما صبح روزی که می خواست بذر افشانی کند .به منزل لاک پشت رفت و به دروغ گفت که پدر بزرگش مریض است و باید به او سر بزند واز لاک پشت خواهش کرد خود بذر افشانی کند تا او در موقع آبیاری زحمات او را جبران نماید . و لاک پشت هم به خاطر دوستی چند ساله خواهش او را پذیرفت.اما دو روز بعد اتفاقی از حیوانات دیگر شنید که خرگوش در کنار بیشه به تفریح مشغول بوده و به دیدن پدر بزرگش نرفته است . اما او به خاطر دوستی چندین و چند ساله اشان چیزی به خرگوش نگفت .

بعد از مدتی جوانه های گندم سر ازخاک بیرون آورده بودند و به آبیاری نیاز داشتند . صبح همان روز لاک پشت رفت تا به خرگوش در آبیاری زمین کمک کند ، اما با تعجّب دید که خرگوش در زمین نیست . پس به خانه ی خرگوش رفت ، تا بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده . وقتی به خانه ی اورسید ، هنوز زیر لحاف بود و از خواب بیدار نشده بود . خرگوش تا صدای لا ک پشت را شنید زود خود را به مریضی زد و از پشت درد و کمر درد خود شکایت ها کرد . لاک پشت به ناچار خودش دوباره به سر زمین رفت و تمام زمین را آبیاری کرد . چندین دفعه ی دیگر هم خرگوش از قبول کردن کار و زحمت شانه خالی کرد و تمام زحمت را به لاک پشت واگذارنمود تا به اصلاح در زمان درو همه ی زحمت های اورا جبران کند .

چند ماه گذشت و زمان درو گندم رسید . لاک پشت خود را آماده کرد تا درجاهایی اگر توانست به خرگوش کمک کند . اما دوباره از خرگوش خبری نبود . چند روز صبر کرد تا بلکه هر جا هست پیدایش بشود و به قول خود یعنی درو کردن گندم ها عمل کند امااز خرگوش خبری نشد که نشد . دیگه داشت دیر می شد و تمام زحمت های آقا لاک پشته به هدر می رفت به ناچار خود تنهایی در چند روز تمام گندم ها را درو کرد . خرمن کوبی و بوجاری نمودو در گونی کرد تا آماده ی فروش شوند .در روزی که قراربود خریدار برای خرید گندم ها بیاید . آقا خرگوشه ی زبر و زرنگ از راه رسید . نگاهی به گندم ها انداخت ، برق خوشحالی در چشمانش دوید . با خوشحالی لاک پشت را بوسید و گفت ببین چه گندم هایی داریم . لاک پشت به او اعتراض نمود. امّا خرگوش به او اعتنایی نکرد، و می خواست سهم شراکت خود را بردارد ،که لاک پشت گفت بهتراست پیش یک نفر برویم تا مشکل مارا حل نماید .

خرگوش گفت :«باشه اما به شرطی که رای به هرکدام از ما داد تمام گندم ها مال او باشد. »لاک پشت قبول کرد و روز بعد باهم پیش سنجاب پیر رفتند . نگو که خرگوش پیشترنزد سنجاب پیر رفته و به او وعده داده است، چنانچه طوری قضاوت کند که در آخر محصول از آن او شود . او را در گندم ها شریک کند . و سنجاب پیر طمع کار هم به اوهمان قول را داد .سنجاب به حرف های خرگوش و لاک پشت خوب گوش داد. وقتی که سنجاب حرف های هر دو را شنید با زرنگی خاصی گفت :« این خیلی مشکل است که به کدام یک از شما حق بدهیم اما بهتر با یک مسابقه ی تکلیف را روشن کنیم .»

لاک پشت با نگرانی گفت : «قبول، امّا چه مسابقه ای باید بگذاریم .»

سنجاب پیر گفت : « باید هر دوی شما از تپه ی وسط جنگل به طرف خرمن بدوید. هر کدام از شما زودتر رسید ،گندم ها به او می رسد .»

لاک پشت بیچاره با ناچاری قبول کرد . اما از سنجاب و خرگوش خواست تا یک روز را به او وقت بدهند، تا برای مسابقه آماده شود . خرگوش هم دید بالاخره گندم ها از آن خودش است، حالا یک شب هم دیرتر چه توفیری دارد . به او وقت آماده شدن داد .

لاک پشت تمام شب را به این مسابقه و زرنگی خرگوش و قضاوت یک جانبه ی سنجاب طمع کار فکر کرد. تا اینکه فکری به ذهنش رسید .برای همین نزد برادر دو قلوی خود، که در یک گوشه ی جنگل زندگی می کرد، رفت . و مشکل خود را با در میان گذاشت . و از او خواست در این مورد او را یاری دهد. برادر لاک پشت هم، برای اینکه خرگوش و سنجاب را تنبیه کند، به او قول داد که کمکش نماید.آن ها تصمیم گرفتند فردا در مسابقه شرکت کنند . اما آن ها هم مثل خرگوش و سنجاب باید آن ها را به صورتی فریب بدهند..

فردا صبح زود برادر لاک پشت به محل شروع مسابقه رفت. و لاک پشت خودش هم لای گندم های خرمن پنهان نمود . در محل شروع مسابقه حیوانات زیادی جمع شده بودند.ولی خوشبختانه کسی متوجه نشد که او لاک پشت برادر است . با سوت داور مسابقه شروع شد. و در یک چشم به زدن خرگوش از دیده ها پنهان شد و لاک پشت برادر هم آرام آرام شروع به رفتن کرد . حیوانات دیگر هم دنبال خرگوش رفتند تا برنده شدن او را ببینند. لاک پشت هم لای بوته ها راه خود را به طرف خانه ی خودش کج کرد . بعد چند دقیقه ای خرگوش به خرمن رسید از خوشحالی به هوا می پریدو جیغ می کشید و سنجاب هم او را همراهی می کرد که یک دفعه لا ک پشت را دید از لای گندم ها بیرون آمد و گفت :« زیاد خوشحال نباش زیرا که من زودتر از رسیده ام » همه ی حیوانات هم شاهد بودند وقتی تو رسیدی من اینجا بودم . خرگوش و سنجاب نمی دانستند که چه رودستی ای خورده اند . اما چه فرقی می کرد باید حق به حق دار می رسید .و خرگوش تنبل و سنجاب طمع کار هم دست از پا دراز تر به هیچی نرسیدند .

محمّدفرجی دانش آموز چهارم ابتدایی​

مدرسه شکوفه های انقلاب​


یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکی نبود . در جنگلی دور و دراز ، در میان بوته ها و درختان سر سبز و سر به فلک کشیده پرندگانی شاد و خوشحال زندگی میکردند ، و روزگار را با شادی به سر میبردند . از صبح تا عصر مشغول شکار و سیر کردن جــوجه هایشان بودند. و عصر هم چند ساعتی را زیر سایه درختان در لابه لای شاخه ها و صــخره ها مشــغول بازی می شدند . امّااین شادی زیاد دوام نداشت با ورود یک مار بزرگ وحشتناک به جنگل زندگی را بر آن ها تلخ کرده بود . او به هر جا سرک می کشید و لانه ی پرندگان را خراب می کرد. و تخم ها و جوجه های بیگناه آن ها را می شکست و می خورد .پرندگان بیچاره چندین بار در برابر او مقاومت کردند امّا هر بار با تحمل تلافتی شکست می خوردند، و مارهم روزبه روز قوی تر و قوی تر می شد. و شکست دادن او هم محال . مار مغرور هر روز به خرابکاری می پرداخت و فکر می کرد در جنگل کسی نیست که از عهده او بر آید . برای همین سر مست قدرت همه را عاصی کرده بود .

تا اینکه یک روز پرندگان ، در جایی دور دست جمع شدند. تا فکری بکنند ، و چاره ای بیابند .کبوتر که از همه دنیا دیده تر بود رو به بقیّه کرد و گفت : « دوستان من در بالای همین صخره ی پشت جنگل عقابی بزرگ و قوی زندگی می کند . من حتّی شاهد بودم، او یک بره ی آهو را هم از زمین بلند کرده و با خود به هوا برد. من می گویم پیش او رفته واز او برای کمک به دیگر پرندگان تقاضا کنیم ، هرچه باشد او هم یک پرنده است . و باید در این مورد ما را یاری دهد. »

دیگر پرندگان چون راه دیگری نداشتند به ناچار قبول کردند که به عقاب تیز چنگال بگویند شاید او یاری اشان بدهد . همان روز، هدهدو کبوتر و کلاغ به نمایندگی از طرف دیگر پرندگان نزد عقاب پرواز کردند . آن ها مشکل خود را با عقاب در میان گذاشتند و از او درخواست کردند که به آن ها کمک کند . عقاب هم قبول کرد .

صبح روز بعد مار بزرگ طبق معمول از لانه ی خود بیرون خزید. و به دنبال غذا رفت . در بالای درخت بلند وسط جنگل متوجه لانه ی زاغی شد . آرام آرام خود رااز درخت بالا کشیدتا به نزدیک لانه رسید. مادر زاغی که متوجه حضور مار شده بود ، بلند شد و شروع به داد فریاد نمود و طلب کمک می کرد . عقاب بزرگ که در بالای جنگل مشغول پرواز بود ، فریاد آن ها را شنید فورا پایین آمدودر یک چشم به هم زدن مار را در میان چنگال های نیرومند خود گرفت و به هوا برد .مار بزرگ خیلی تقلا کرد تا خود را از چنگال عقاب رها سازد . امّا فایده ای نداشت . عقاب او را بالا و بالاتر برد و در هوا رهایش نمود . مار بر زمین افتاد .اماّ هنوز زنده بود و نفس می کشید . عقاب بزرگ دوباره او را به چنگال گرفت این بار تا توانست او را بالا برد و در آسمان ارهایش کرد .این بار مار بر زمین خورد و در دم جان داد .پرندگان جنگل که شاهد نابودی مار ظالم بودند خوشحال شدند . و به جشن و پایکوبی پرداختند . و دوباره آرامش به جنگل و میان پرندگان بازگشت . و دیگر حیوانات جنگل فهمیدند که عاقبت چگونه ، و ظالم چه طوری از بین می رود .

محمد ابراهیمی​

پایه چهارم ابتدای​

مدرسه ی ابتدای شکوفه های انقلاب- سقز​


با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم؛ زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی درافتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را، که بگیر این هر دو آنرا که بهر یک پنجاه دینارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگری هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تاخیر کرد و در آن‌دگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت آنچه تو گفتی یقین است، دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده و ازدست آن‌دگر تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی. گفتم صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اسا فعلیعا. تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشدکار درویش مستمند برآر که ترا نیز کارها باشد

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​


پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشکاست.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

داستان جالب کلاه فروش​


کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد​

امتحان وزیران​

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند​

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :​


از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…​


وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد

و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،

پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود​


و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!​


روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد،

سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!​


تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

مادر​


یک کودک ،کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: “می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد: “از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. ” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد گفت: ” فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. ” کودک ادامه داد: ” من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟” خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: ” وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟” خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: “فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. “کودک سرش را برگرداند و پرسید : ” شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ “فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. “کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. “خداوند لبخند زد و گفت: “فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. “خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . “

روزی نه چندان دور دور او هم نگاری بوده است

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم​

که تا ناگه زیکدیگر نمانیم​

چه آمد برسراقوام و خویشان​

که گردید جمعشان اینطور پریشان​


لطفا بقیه ی این شعر زیبارو که واقعیت خیلی از زندگی هاست در ادامه ی مطلب بخوانید .

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: “چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟” مرد با درشتی می گوید: “دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!” خان می پرسد: “وقتی اموالت به سرقت می رفت تو كجا بودی؟” مرد می گوید: “من خوابیده بودم!!!” خان می گوید: “خوب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟” مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.

خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید: “این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم…”

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی .​


پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد .

در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد .

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .

– آهای ، آقا پسر !​


پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :

– شما خدا هستید ؟​

– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !​


برسنگ قبرکشیشی چنین نوشته شده بود:آن هنگام که جوان بودم وفارغ ازهمه چیزوتخیلم مرزومحدوده ای نمی شناخت درسرآرزوی تغییردنیارا می پروراندم. بزرگتر و خردمندترکه شدم دریافتم جهان تغییرناپذیراست پس افق اندیشه ام رامحدودترکردم وبرآن شدم تا تنها کشورم راتغییردهم. اما این عملی نبود. پس ازسالها زندگی وتجربه آخرین تلاش نومیدانه خود را صرف تغییرخانواده ام کردم اما افسوس آن ها نیزکه نزدیک ترین کسان به من بودند تغییر نکردند. اکنون که دربسترمرگ آرمیده ام به ناگاه حقیقتی رایافته ام . تنها اگرخودم راتغییرداده بودم آن گاه نمونه ای می شدم برای اعضای خانواده ام تا آنان نیز خود را تغییر دهند . با انگیزه و تشویق آنها چه بسا که کشورم نیز اندکی اصلاح می شد. شاید می توانستم دنیا را هم تغییر بدهم!

روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد.​


شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون پرسید چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟

شیطان پاسخ داد زیرا می دانستم که از نسل او همانند تویی به وجود می آید.

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند. آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…… و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

بچه قورباغه گفت: “من عاشق سرتا پای تو هستم”.​


کرم گفت: “من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی”.

بچه قورباغه گفت :”قول می دهم”.​


ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:”تو زیر قولت زدی”.​


بچه قورباغه التماس کرد: “من را ببخش دست خودم نبود… من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم”.

کرم گفت: “من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی”.

بچه قورباغه گفت: “قول می دهم”.​


ولی مثل عوض شدن فصل‌ها، دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد: “این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی”.

بچه قورباغه التماس کرد:”من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم”.

کرم گفت: “و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه‌ی آخر است که می بخشمت”.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.

کرم گفت:”تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی”.

بچه قورباغه گفت: “ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی”.

کرم: “آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ”.

کرم از شاخه‌ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی،

کرم از خواب بیدار شد…​


آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود… اما علاقه‌ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش…

بال‌هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند…

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت: “بخشید شما مروارید…”​


ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :”…سیاه و درخشانم را ندیدید؟”

قورباغه جهید بالا و او را بلعید، و درسته قورتش داد.

…و حالا قورباغه آنجا منتظر است…​

…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می‌کند….​

…نمی داند که کجا رفته.​

جی آنه ویلیس​


روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!

سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!​


جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.

شیر نری دلباخته ای اهوی ماده ای شد​


شیر نگران معشوق بود و میترسید به وسیله حیوانات دیگر دریده شود

از دور مواظبش بود بس چشم از آهو بر نداشت تا یک بار که از دور او

را می نگریست شیری را دید که به آهوحمله کرد فوری از جا برید

و جلو آمد دید ماده شیری است چقدر زیبا بود.گردنی مانند مخمل سرخ

و بدنی زیبا و طناز داشت با خود گفت:حتما گرسنه است.همان جا

ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد و هرگز ندید و هرگزنفهمید که

اهو خرده شده است​

نکته اخلاقی:​


هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!و در دنیا روی سه چیز حساب

نکنید.اولی:خوشکلی تون. دومی:معشوقتون.سومی:یادم رفت اها این

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

سپس از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!​


زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!» زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»

شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»

شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!»

الاغ و امید​


كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …نتیجه اخلاقی: مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم …مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …​


معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …​


همکار و دوست گرامی امروز میخوام نظرتونو درباره ی معلمی که اول سال قبل از شروع درس و مدرسه درباره ی وضعیت روحی و روانی و خانوادگی دانش آموزاش تحقیق نمیکنه بدونم . ماشاا… تو این کار همه تون صاحب نظرید پس بسم ا…

• گوسفند بع بع می كرد،• سگ واق واق می كرد،• و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی؟• شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود.حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آید.• او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می كند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.• موهای حسنك دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.• دیروز كه حسنك با كبری چت می كرد .كبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.كبری تصمیم داشت حسنك را رها كند و دیگر با او چت نكند چون او با پتروس چت می كرد.• پتروس همیشه پای كامپیوترش نشسته بود و چت می كرد.پتروس دید كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد می كرد چون زیاد چت كرده بود.او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ی دیگر می شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.• برای مراسم دفن او كبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما كوه روی ریل ریزش كرده بود.• ریزعلی دید كه كوه ریزش كرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبری و مسافران قطار مردند.• اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و كور بود.• الان چند سالی است كه كوكب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سیر كند.• او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.• او كلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.• او آخرین بار كه گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است كه دیكر در كتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .

دزدی نیمه شبی به خانه ای رفت. صاحب خانه در گوشه اتاق خوابیده بود. دزد خورجینی را که با خود داشت روی زمین انداخت تا اثاثیه خانه را در آن بگذارد و ببرد. امّا هرچه در اتاق گشت چیزی پیدا نکرد. دزد که ناامید شده بود به سوی خورجین برگشت تا آن را بردارد و برود. در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی خورجین او خوابید! دزد که خیلی ناراحت شده بود با صدای بلند و عصبانی گفت: ” عجب بخت و اقبالی دارم من! چیزی به دست نیاوردم، خورجینم را هم از دست دادم!” سپس راه افتاد تا برود. صاحب خانه با صدای بلند گفت: “آهای دزد، وقتی از خانه بیرون رفتی در را ببند تا دزد دیگری به خانه نیاید.” دزد ایستاد و به صاحب خانه گفت: “من زیرانداز را برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رواندازت را هم بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نکردی و نخواهی کرد!”

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​


گنجشک و عقاب

گنجشکی روی شاخه ی درختی نشسته بود. ناگهان عقابی را دید که روی یک گله گوسفند فرود آمد و بره ای را به چنگال گرفت و پرواز کرد و رفت. گنجشک پیش خودش گقت: ” من هم باید همین کار را بکنم! مگر چه چیز من از عقاب کمتر است؟ من بال دارم ، منقار دارم ، پرواز هم می توانم بکنم ! درست مثل عقاب! ” سپس پرید و روی یک گوسفند پر پشم فرود آمد و کوشید تا گوسفند را بلند کند! اما بدنش میان پشم های گوسفند گیر کرد و تکه ای پشم بر پایش پیچید. گنجشک هر چه زور زد نتوانست بپرد. در همین موقع چوپان از راه رسید و او را گرفت و به خانه برد و به بچه اش داد. بچه نگاهی به گنجشک کرد و پرسید: ” این چیست پدر ؟ ” چوپان پاسخ داد: ” این یک گنجشک نادان است که اندازه و مقدار زور و قدرت خودش را نمی دانست و گرفتار غرور بی جای خود شد!”


بر اساس داستانی از هزار و یک شب

برنده ی واقعی…​


پسر۸ ساله من، دونده خوبی بود ودر اکثرمسابقات مدال می آورد.روزی

برای دیدن مسابقه اورفتم.درمسابقه اول مدال طلا را کسب کرد.مسابقه

دوم آغازشد.او شروع خوبی داشت اما درپایان مسابقه، حرکت خود را کند

کرد و نفر چهارم شد.برایدلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن

ناراحت باشد.پسرم خنده معصومانه ای کرد وگفت:”مامان یک رازی بهت می

گم ولی پیش خودمون بمونه.”کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:”من یک مدال

برده بودم اما دوستم علی،هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک

مدال برای مادربیمارش ببرد. برای همینگذاشتم او اول بشود.” پرسیدم:”پس

چرا چهارم شدی؟” خندید و جواب داد:” آخه علی می دونه من دونده خوبی

هستم. اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید.حالا می تونم بگم پایم

پیچ خورد و عقب افتادم.”​

وزیری که درویش شد​


پادشاهی نسبت به وزیرش خشمگین شد واو را از کار بر کنار کرد. وزیر بدون این که ناراحت شود به خانقایی رفت و درویش شد. پس از مدّتی، دشواریهای زیادی برای پادشاه پیش آمد و وزیر جدید نتوانست آنها را حل کند. پادشاه به یاد وزیر قدیمی افتاد و او را احضارکرد و از او عذر خواست و گفت: من تازه متوجّه شده ام که تو انسان خردمند، توانا ودانایی بودی و حالا می خواهم مقام گذشته ات را به تو بازگردانم. وزیر سابق بی درنگ گفت: انسان خردمند کسی است که آرامش گذشته اش را فدای دلواپسی مقام و منصب نکند! پادشاهان حالت مشخص و روشنی ندارند یک لحظه خوشحال و عادل هستند و لحظه ای دیگر خشمگین و ستمگر! پس یک انسان خردمند هرگز به آنان نزدیک نمی شود و من هم دیگر مقامی نمی خواهم.

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​

اثر ماندگار​


دریکی از روستاها، پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با حرف های زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدر جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب. روز اوّل پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست که سعی کند تعداد دفعاتی را که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کم تر و کم تر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. او گفت: بابا، امروز همه ی میخ ها را از دیوار بیرون آوردم. پدر، دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی، امّا به سوراخ های دیوار نگاه کن، دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان ها می گذارند.

رضای خدا!!​


**

مردی به خانه دوستش به میهمانی رفت، میزبان که مرد فقیری بود تکه ای نان خشک جلوی میهمان گذاشت و گفت: ” مرا ببخش دوست عزیز! چیز دیگری ندارم که برایت بیاورم.” میهمان گفت: ” اگر با این نان تکه ای پنیر هم بود خیلی بهتر می شد.” میزبان بلند شد و به بازار رفت و کتش را گرو گذاشت و تکه ای پنیر به خانه آورد. میهمان، نان و پنیر را خورد و بعد گفت: ” خدا را شکر! من به هرچه خدا می دهد راضی هستم.” میزبان گفت: ” اگر به هرچه خدا می دهد راضی بودی که کت من به گرو دیگران نمی رفت! “

” براساس حکایتی از جوامع الحکایات عوفی”


مرد زشت رو و رهگذر

** مردی به خانه اش می رفت. نزدیک خانه که رسید جوان زشت و آبله رویی را دید با چشمان چپ و سر بی مو و دهان گشاد و لب های کلفت و پوستی تیره. مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشت رو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد: ای مردک از این جا برو و دیگر هم به این کوچه نیا! دیدن تو شرم است و آدم را ناراحت می کند! جوان بدون این که ناراحت شود نگاهی به قبای پاره مرد انداخت و ناگهان قبای نویی را که بر تن داشت درآورد و به مرد گفت: بگیر مال تو! من قبایم را به تو می بخشم! مرد نگاهی به قبای خوش رنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از کاری که کرده بود شرمنده شد و کف دست راستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: مرا ببخش! من رفتاربدی با تو کردم امّا تو داری لباست را به من می دهی! جوان با همان لبخند گفت: ای دوست! بدان آدمی که ظاهر بد امّا باطن و درون و قلب پاکی داشته باشد به مراتب بهتر از کسی است که ظاهر خوب امّا قلبی ناپاک و سیاه دارد! چهره مرد رهگذراز خجالت سرخ شد و دیگر نتوانست حرف بزند.

“براساس حکایتی از بوستان سعدی”

سوار و پیاده​


مسافر فقیر و پابرهنه ای به دنبال کاروانی، به سفر می رفت. پیرمرد ثروتمندی که بر شتر بزرگی سوار بود به او گفت: “ای مرد! این چه کاری است که می کنی؟! با پای پیاده در بیابان راه رفتن، نتیجه ای به جز مرگ و نابودی ندارد آن هم در این هوای گرم!” مسافر فقیر پاسخی به مرد شتر سوار نداد و همچنان به دنبال کاروان می رفت. دو روز گذشت و کاروان به راهش ادامه می داد و گاهی هم در جایی می ایستاد و مسافران استراحت می کردند. روز سوم پیرمرد شتر سوار بیمار شد و دیگر نتوانست روی شتر بنشیند. لحظه به لحظه حال پیرمرد بدتر می شد تا جایی که کاروان به ناچار ایستاد و مسافران، پیرمرد را کنار راه خواباندند و سعی کردند او را درمان کنند امّا ساعتی بعد او مرد. مرد فقیر و پیاده بالای سر پیرمرد مرده آمد و گفت: ” خدا تو را بیامرزد! برخلاف آنچه می پنداشتی بر شتر سوار بودن و یا نبودن لزوماً دلیل و علّت مرگ نیست و حال من که پیاده و پابرهنه بودم ماندم امّا تو که با غرور و مطمئن بر شتر سوار بودی، مردی!”

“بر اساس حکایتی از کتاب گلستان سعدی”

پادشاه و مگس​


**مرد دانا و با ایمانی در کنار پادشاهی مغرور و ستمگر نشسته بود. پادشاه خسته و خواب آلود بود امّا هربار که سرش را به دیوار تکیه می داد تا لحظه ای بخوابد مگسی روی صورتش می نشست و او با دست ضربه ای به صورتش می زد و مگس را می پراند. ساعتی گذشت و پادشاه به خاطر مزاحمت های مگس نتوانست بخوابد. سرانجام پادشاه خشمگین شد و به مرد دانا گفت: می دانی که من منتظر سردار جنگ هستم که نتیجه جنگ با دشمن را به من خبر دهد. به همین علّت می خواهم هر طور شده کمی به خود استراحت دهم تا موقع آمدن او هوشیار باشم امّا نمی دانم خدا چرا مگس را که حشره موذی و مردم آزاری است، آفریده!؟ مرد دانا پاسخ داد: خداوند مگس را آفریده تا ناتوانی آدم های مغرور و ستمگر را به آنها بفهماند و به آنها نشان دهد که با وجود حکومت بر یک کشور و ملّت در برابر یک مگس ناتوانند!

دو داستان از کلیله و دمنه​


در برکه ای سه ماهی زندگی می کردند. یکی زرنگ بود و یکی نیمه زرنگ و دیگری تنبل. ماهیگیری با پسرش از کنار برکه رد می شد که ماهی ها را دید و به پسرش گفت یادت باشد که دفعه بعد که از اینجا رد شدیم تور بیاوریم و ماهی ها را بگیریم. ماهی زرنگ همین که این حرف را شنید آب باریکه ای پیدا کرد و از برکه به رودخانه فرار کرد. چند روز بعد ماهیگیر و پسرش با تور سراغ ماهی ها آمدند. ماهی نیمه زرنگ هراسان شد و خود را به این در و آن در زد و از چنگ ماهیگیر گریخت و از همان آب باریکه به رودخانه فرار کرد. ماهی سوم هم که خیالش راحت بود می گفت بابا چرا فرار می کنید و خبری نیست به دام افتاد و کشتندش و خوردندش.

داستان دیگر اگر کارتون آن را دیده باشید داستان ابر قدقد است. مرغ ماهی خواری بود که از ماهی های یک برکه شکار می کرد. این پلیکان که پیر شده بود و راحت نمی توانست ماهی ها را شکار کند تصمیم گرفت کلکی برای شکار ماهی ها سر هم کند. برای ماهی ها شروع کرد به تعریف کردن از دریاچه زیبایی که دور از برکه وجود داشت. به ماهی ها گفت اگر بخواهید شما را به آن برکه می برم. ماهی ها را در منقار خود جای می داد و وقتی به وسط بیابان می رسید می نشست و سر فرصت آنها را می خورد. بعد هم برای ماهی های برکه از خوشی های ماهی های سفر کرده می گفت. تا اینکه خرچنگ برکه هم از مرغ ماهی خوار خواست که مرا هم به آن دریاچه زیبا ببر. خرچنگ پشت مرغ ماهی خوار سوار شد و وقتی به بالای آن بیابان رسیدند و اسکلت ماهی های خورده شده را دید با چنگال هایش پلیکان را خفه کرد و انتقام ماهی ها را گرفت و خودش هم از بالا افتاد و کشته شد.

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​


برای همه دوستانی که در ایران هستند و یا از ایران رفته اند آرزوی موفقیت می کنم.

کلیله ودمنه نصر الله منشی با اندکی تغییر​


اورده اند که در اطراف فلان شهر درختی بود و زیر درخت سوراخ موش و نزدیک آن گربه ای خانه داشت و صیادان آن جا بسیار آمدندی روزی صیاد دام بنهاد و گربه در دام افتاد و بماند و موش بهطلب طعمه از سوراخ بیرون رفت به هر جانب برای احتیاط چشم می انداخت ناگاه نظر به گربه افکند چون گربه را بسته دیدشاد گشت در این میان از پس نگریست راسویی از جهت او کمین کرده بود سوی درخت التفاتی نمود بومی قصد او داشت بترسید و اندیشید که اگر برگردم راسو در من آویزد و اگر در جای خود بمانم بوم فرود آید و اگر پیش تر بروم گربه در پیش است باخود گفت در انواع آفت و انواع بلا باز است و هیچ پناهی مرابه از سایه عقل و هیچ دستگیر تر از سالار خرد نیست و مرا هیچ تدبیر موافق تر از صلح گربه نیست که در عین بلا مانده پس نزدیک گربه رفت و پرسید که حال چیست گربه گفت مقرون به ابواب بلا و مشقت موش گفت من همیشه به غم تو شاد بودمی وناکامی تورا عین شاد کامی خود شمردمی لکن امروز شریک توام دربلا و بدان سبب مهربان گشته ام و برخرد و فراست تو پوشیده نیست که من راست می گویم

را برای گرو جان خود نگاه می دارم موش بندها ببرید و یکی که عمده بو بگذاشت و ان شب ببودند بامدادان اندک اندک پرتو خورشید نمایان گشت صیاد از دور پدید امد موش گفت وقت ان است که باقی ضمان خو درا به ادا رسانم وآن عقده ببرید وگربه پای کشان بر سر درختی رفت و موش در سوراخ خزید و صیاد نومید بازگشت

ونیز راسو را بر اثر من و بوم را در بالای درخت می توان دید و هردو قصد من دارند اکنون مرا ایمن گردان تا به تو بپیوندم و بند های تورا ببرم وفرج یابی این ملاطفت بپذیر که عاقل در مهمات توقف جایز نشمرد چون گربه سخن موش بشنود شاد گشت و گفت سخن تو به حق می ماند ومن میپذیرم وامید ان دارم که هر دو به یمن ان خلاص پیدا اید آن گاه موش پیش تر امد و گربه او را گرم بپرسید وراسو و بوم هردو نومید برفتند وموش به آهستگی بندها بریدن گرفت گربه گفت زود ملول شدی وچون بر حاجت خویش پیروز امدی مگر نیت بدل کردی و باید شناخت که سوگند دروغ عمر و اساس زندگی را زود با خلل کند موش گفت

هرکس در وفای عهد توسوگند بشکند​

پشت و دلش به زخم حوادث شکسته باد​


مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود:

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند .پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده.پسر دوم گفت: نه.. درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شکفتن.پسر سوم گفت: نه.. درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا و عطرآگين.. و باشکوهترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام.پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها.. پر از زندگي و زايش!مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نميتوانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان ميشود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!اگر در ” زمستان” تسليم شويد، اميد شکوفايي ” بهار” ، زيبايي “تابستان” و باروري “پاييز” را از کف داده ايد!مبادا بگذاري درد و رنج يک فصل، زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!زندگي را فقط با فصلهاي دشوارش نبين ؛در راههاي سخت پايداري کن: لحظه هاي بهتر بالاخره از راه ميرسند! هميشه همينطوري نميمونه که: زندگي گلابي تر از اين حرفاس.

داستان جالب کلاه فروش​

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​


کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درختمدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شدمتوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادیمیمون را دید که کلاه را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرشرا خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشتودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاهخود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها رابطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اشرا تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمدچگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیردرختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهشرا برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمینانداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشتودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد​


پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد …

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.​


صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

پسرم داستان زیر را به دقت بخوان و هر آن چه از آن به یادت ماند در دفترت بنویس.

خوان كسري​


در مَحضر كَسري خوان گُستردند ، هنگامي كه كاسه هاي طعام چيده شد ، اندكي طعام از ظرفي بر سُفره ريخت . كَسري بدون سبب نگاهي خَشمناك به خوان گُستر افكند . وي دانست كه بدان سبب كُشته خواهد شد ، اين شد كه آن ظرف را واژگون كرد و تَمام بر سر سُفره ريخت .

كسري پرسيدش : (( اين چه كاري بود كه كردي ؟ ))​


پاسخ داد: (( پادشاها ! چون دانستم كه سَبَب آن اتّفاق كوچك خواهيم كُشت ، و اين معني باعث سرزنش تو شود كه به كاري كوچك وي را كُشت ، از اين رو خواستم كاري كنم كه اگر كُشتي سَرزنشت نكنند . ))

كَسري وي را بخشيد و به خُود نزديك كرد .​

واژه نامه :​

خوان گُستردند : سفره پهن كردند .​

بدان سَبَب : به همين دليل​

واژگون كرد : سرنگون كرد .​

پرسيدش : از او پرسيد​

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​

سَرزنش : مَلامَت​

به خُود نزديك كرد : مقام بالايي به او داد .​


برگرفته از كتاب مرزبان نامه

نوشته ي مرزبان ابن رستم

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

برای خواندن بقیه داستان در ادامه ی مطلب کلیک فرمایید .

سلام پسر گلم​


در سایت زیر اگر بری داستان بعضی ضرب المثل های معروف نوشته شده است . برای تحقیق به این سایت برو

و داستان های ضرب المثل ها را بخوان و هر کدام را که دوست داشتی در یک برگه آ ۴ بنویس و به کلاس بیاور و

برای بچه ها بخوان .​

h p:sampadci y.comfo umi dex.php? opic=4633.0​


در ادامه ی مطلب یک سری ضرب المثل همراه با تصویر آمده است این ضرب المثل ها

هر کدام مفهومی دارد در دفتر مشقت آن را به همراه مفهوم آن بنویس و برای یک شنبه به کلاس بیاور.

شهیده «سهام خیام» ۲۵ بهمن ماه ۱۳۴۷ در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود؛

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت.​

پرنده گفت: ای مرد بزرگوار!!!​


تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن

بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.

پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.

مرد قبول کرد.​

پرنده گفت:​


پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. مرد بلافاصله او را آزاد کرد.

پرنده بر سر بام نشست…​


گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.

مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟

یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟​

پند اول این بود که سخن ناممکن را باور نکنی.​

ای ساده لوح!!!​


همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟

مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟

پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است…!

سلام پسر گلم​


امیدوارم که در سلامت کامل باشی و با دقت تمام این داستان را بخوانی و در دفتر انشای خود این داستان را خیلی زیبا بنویسی

داستان پیرمرد و حضرت موسی​


موسی(ع) در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده

موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و….

موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!

اگر به دیگران آموختی،ممکن است قدر دانت نباشند اما تو در هر حال آموزنده باش

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…​


۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم

اما می خواهم ببینم چه کسی زودتر بهترین نظر را راجع به این داستان ها می دهد .

امیدورام در پناه خداوند متعال سلامت و سربلند باشی .

تلاش آغازی برای موفقیت​


مردی یك پیله پروانه پیدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. یك روز سوراخ كوچكی در آن پیله ظاهر گشت مرد كه این صحنه را دید به تماشای منظره نشست ساعتها طول كشید تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلای فراوان قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بیرون بكشد.پس از مدتی به نظر رسید كه آن پروانه هیچ حركتی نمی كند و دیگر نمی تواند خود را بیرون بكشد. بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه كمك كند!او یك قیچی برداشت و با دقت بسیار كمی آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از این كار پروانه به راحتی بیرون آمد.اما چیزهایی عجیب به نظر می رسید… پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود. در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم .

پائولو کوئلیو، نویسنده ی مشهور برزیلی (یکی از محبوب ترین نویسندگان خارجی در ایران)، یک از افرادی ست که در زمینه ی داستان کوتاه کارهای بسیاری انجام داده است، ذکر این نکته ضروری به نظر می رسد که وی به ندرت داستان کوتاهی از فکر خود نوشته است و آنچه معمولا به نام «داستان کوتاه پائولو کوئلیو» در وب سایت های فارسی درج می شود، چیزی نیست جز بیان حکایت های های عامیانه و قدیمی فرهنگ های متفاوت به زبان عامیانه و با لحنی جذاب و غالبا طنز. در کتاب های او داستان هایی از سعدی و ابوسعید ابوالخیر و دیگر بزرگان فارسی نیز بسیار یافت می شود.

شهسواری به دوستش گفت:بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی میکند برویم. میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند.

دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمان میآیم.

وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید.

شهسوار اولی گفت: میبینی؟ بعد از چنین سعودی او از ما میخواهد که بار سنگینتری را حمل کنیم! محال است که اطاعت کنم.

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسیدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد.

آنها خالصترین الماسها بودند.​


خیلی وقتها در زندگی ما خداوند برنامههای بسیار عالی رو تدارک میبینه که شاید ما خرابش میکنیم.

برای رسیدن به اون هدایای عالی فقط نیاز به ایمان داریم.

بزرگترین شکست از دست دادن ایمان است، متبرک کسی است که علی رغم رویدادها قلب خود را به سوی خدا میگیرد و میگوید: به تو توکل میکنم.

تصمیمات خداوند مرموزنداما همواره به نفع ما هستند. پائولوکوئلیو

فرازی از وصیت نامه ی شهید شوشتری در ادامه ی مطلب آمده است که خواندن آن خالی از لطف نیست .

را بنویسی و در روز خواسته شده به کلاس بیاوری .​

شیطان و فرعون​

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.​


پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

داستان دو برادر مهربان​


دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگرمساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند

برای خواندن کل داستان در ادامه ی مطلب کلیک فرمایید .

فال حاف​


آنها به راه خود ادامه دادند تا این که به دریاچه‌ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنان که مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین می‌کشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: “امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد”. دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید: “وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک می‌کنی؟: مرد پاسخ داد: “وقتی دوستی تو را آزار می‌دهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود؛ ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آن را در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی”.

یاد بگیریم آسیب‌ها و رنجش‌ها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود. ما آمده‌ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم، نه به هر قیمتی زندگی کنیم.

*دوستان خوب به راحتی به دست نمی آیند… مبادا که، به راحتی از دستشان بدهی…*

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​


در این مطلب می توانید لیست داستان ها و قصه های کوتاه و بلند را مشاهده کنید. اما اگر به دنبال قصه و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات قصه کودکانه صوتی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

با توجه به بازخورد روزهای اخیر خانواده ها، تیم محتوایی رادیو کودک بیش از ۲۰۰ داستان کودکانه از اقصی نقاط جهان را بازنویسی کرده، شما می توانید لیست این داستان های کودکانه را از صفحه ۲۰۰ خلاصه داستان کوتاه کودکانه دنبال کنید.

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.​


بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی​


همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.​


روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.​

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟​


کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.​


دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است. دوست داشتن از این زیباتر و مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.​


روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد.

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.

کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی


خلاصه داستان برای کلاس چهارم​


عنوان : خلاصه داستان برای کلاس چهارم


اگر این مطلب نیاز به اصلاح و یا تکمیل دارد اطلاع دهید
 
  • برچسب ها
    هیچ
  • آمار انجمن

    موضوع ها
    48,722
    ارسال ها
    56,094
    کاربران
    3,406
    جدیدترین کاربران
    محمدمهدی قیاسی
    عقب
    بالا