اخراج شده
کاربر غیرعضوجواب ایستگاه فکر صفحه 95 هدیه های آسمانی چهارم / ایستگاه فکر صفحه 95 هدیه های آسمانی چهارم / پاسخ ایستگاه فکر صفحه 95 هدیه های آسمانی چهارم/ صفحه 95 هدیه های آسمانی چهارم/ هدیه های آسمانی چهارم صفحه 95/ گام به گام هدیه های آسمانی چهارم/
ایستگاه فکر صفحه 95 هدیه های آسمانی چهارم
داستان زیر را بخوانید و جملهی آخر آن را کامل کنید.
زمستان آن سال هوا خیلی سرد بود.
همهی بچّهها با لباس های گرم و پشمی به مدرسه میآمدند.
پدر علی برای او یک بارانی گرم خریده بود تا در هوای سرد زمستان بپوشد.
یک روز مادر علی متوجّه شد که علی بارانی اش را نمی پوشد و با همان لباس های همیشگی به مدرسه میرود! وقتی علی از مدرسه برگشت، از او پرسید: «علی جان! چرا بارانی ات را نمی پوشی؟»
علی سرش را پایین انداخت و گفت: «من هر روز با هم کلاسی ام به مدرسه میروم. او بارانی ندارد و سردش میشود؛ من هم نمیپوشم تا مانند او باشم و او ناراحت نشود.»
مادر لبخندی زد و فردای آن روز یک بارانی گرم دیگر خرید و به بهانهای آن را به دوست علی هدیه کرد.
از آن پس علی بارانیاش را میپوشید و خوشحال و خندان با دوستش به مدرسه میرفت.
?شما هم میتوانید نظرات خودرا از طریق فرم زیر ارسال کنید و با سایر دوستانتان، درمورد این سوال بحث و گفتگو کنید
منبع : همیار خاص
ایستگاه فکر صفحه 95 هدیه های آسمانی چهارم
داستان زیر را بخوانید و جملهی آخر آن را کامل کنید.
زمستان آن سال هوا خیلی سرد بود.
همهی بچّهها با لباس های گرم و پشمی به مدرسه میآمدند.
پدر علی برای او یک بارانی گرم خریده بود تا در هوای سرد زمستان بپوشد.
یک روز مادر علی متوجّه شد که علی بارانی اش را نمی پوشد و با همان لباس های همیشگی به مدرسه میرود! وقتی علی از مدرسه برگشت، از او پرسید: «علی جان! چرا بارانی ات را نمی پوشی؟»
علی سرش را پایین انداخت و گفت: «من هر روز با هم کلاسی ام به مدرسه میروم. او بارانی ندارد و سردش میشود؛ من هم نمیپوشم تا مانند او باشم و او ناراحت نشود.»
مادر لبخندی زد و فردای آن روز یک بارانی گرم دیگر خرید و به بهانهای آن را به دوست علی هدیه کرد.
از آن پس علی بارانیاش را میپوشید و خوشحال و خندان با دوستش به مدرسه میرفت.
?شما هم میتوانید نظرات خودرا از طریق فرم زیر ارسال کنید و با سایر دوستانتان، درمورد این سوال بحث و گفتگو کنید
منبع : همیار خاص