- 5/10/19
- 95,313
- 79
انشا درباره رویا را از همیار خاص بخوانید ::: انشا – حل تمرین – حل مسائل
انشا درباره رویا
انشا درباره رویا
*************
انشا درباره رویا
رویا یعنی امید به فردا داشتن ،چیزی را خواستن، شب به امید خواسته خوابیدن صبح با نیرویی بر گرفته از همان رویا بیدار شدن ، تلخی دنیا را برای رسیدن به خواسته ها کنار گذاشتن، سرد بودن گرم خندیدن ، نه این که شب ها با گریه سر بر روی بالش گذاشتن به طوری که همه تو را با خنده های بلند بشناسند و بالش هر شبت با گریه های بی صدا ، نه این که دلت خسته از چیزی باشه که موجودیت داشته باشه ، رویا داشتن این نیست که دلتو با وصله های پوسیده تر از قبلی ها بدوزی به امید معجزه بنشینی وبوی تلخی دنیا رو از هزاران فرسخ استشمام کنی خودکشی های متوالی روت رو نوعی ننگ ببینی و زخمی هایی رو که دیگران در بچگی تو زانو هاشون دیدن تو رو دلت ببنیی.
رویا تو همون پنجره ای که شب ها ماه توش می بینی گل های باغچه رو تماشا می کنی خلاصه نمی شه.
رویا ها متفاوت اند همون طور که ادم ها متفاوت اند همون طور که عقاید متفاوت اند.
رویا ها گاه شیرین تر از هر طعم لذت بخش عسلی اند که ممکن خورده شه و یا تلخ تر از هر تلخی ایی تو دنیا هستند که ممکن چشیده شه.
رویا ها زایده ی نوع تفکر ما هستند تفکر ها با هم فرق داره و هر کسی رویایی داره .
رویایی که گاه باعث حقارت می شه و گاه باعث صعود یا …
زندگی یعنی نا خواسته به دنیا اومدن مخفیانه گریستن و در آخر در حسرت انجه دل می خواهد و منطق نمی پذیرد سوختن ولی رویا یعنی هر چیزی می خواهی تو خیالت کنار هم بذاری و یه چیز باور نکردنی و از نظر خیلی نا ممکن به وجود بیاری.و میشه گفت یه رابطه ی معکوس بین حقیقت و خیال.
چه قدر سخته گل رویا هاتو تو باغچه ی دیگری ببینی هزار بار تو خودت بشکنی و آروم زیر لب بگی((گل من باغچه ی نومبارک))
رویا هاتو بگو ارزو هاتو بکن توهم و خیال پردازی هاتو بنویس تا شاید دست پر معجزه خدا کاری بکنه و کوچک ترین معجزه اش بزرگترین خواسته تو باشه و زندگیتو متحول کنه.
***********
انشا درباره رویا
وقتی خیلی کوچلو بودم همیشه وقتی ازم می پرسیدن میخوای چیکاره بشی یا هر موقعه معلم انشاء میگفت: دوست دارید در آینده چه کاره شوید ، من میگفتم دوست دارم پلیس بشم ، با بچه ها سر میزمون بحث سر این بود که نخیر پلیس زن نداریم و از این جور حرفها ولی من میگفتم چرا هستش تا اینکه معلم می رسید سر میز ما ، بعد یکی از بچه ها از معلم می پرسید خانم اجازه ، پلیس زن هم داریم میگفت آره هستش ، همون موقعه آرزوی من این بود که پلیس بشم همینطور که بزرگتر میشدم نظرم نسبت به این قضیه عوض نمی شد، عاشق این بودم که روزی پلیس بشم تا اینکه دوره ی مدرسه تمام شد و بیشتر وارد جامعه شدم و دیدم که اون چیزی که از پلیس بودن میخوام تو ایران برآورده نمی شه و اون چیزهای که تو فیلم ها می بینم کمتر واقعیت داره البته هیچ وقت از نزدیک نرفتم پلیس های زن رو ببینم ولی دورادور چیزهای ازشون شنیدم.
منظورم اینه که ممکنه هر چقدر بزرگتر می شیم رویاهامون یا آرزوهامون تغییر کنه با توجه به موقعیت و مکانی که در اون قرار داریم. ولی یه رویا بود که هیچ وقت عوض نشد از همون کودکی تا همین امروز و اون اینه:
از بچگی دوست داشتم توی یه جنگل بزرگ یه کلبه ی کوچیک واسه خودم داشتم که یه کم اونطرفتر یه پل بود که از زیر این پل آب رودخونه رد میشد. کناره کلبم پر از گلهای لاله بود با رنگهای مختلف ، هر روز صبح که پامیشدم یه دسته گل میچیدم و می بردم می زاشتم توی گلدون روی میز نهار خوری، صبح ها فقط صدای جیک جیک پرندها رو می شنیدم نه هیچ صدای دیگه ، پشت کلبم پر بود از گلهای رُز که اونها رو با داربست کشیده بودمش بالا ،گلها دو طرف کلبم بودم که وسطش رو با سنگهای بزرگ که تو زمین فرو کرده بودیم که یه مسیرراه درست شده بود که میرفت به سمت رود خونه وقتی از بین این گلها رد میشدی بوی عطر گلها مشامت رو نوازش میداد طوری که خدا رو به خاطر این آرامش و زیبایی شکر می کردی….
دو تا صندلی چوبی با یه میز چوبی کنار کلبت بود که صبح های زود و عصرها هنگام غروب میشستی روش و از مناظری که دور وبرت بود لذت می بردی گاهی اوقات هم یه موسیقی ملایم میزاشتی و بهش گوش میدادی طوری که متوجه گذشت زمان نمی شدی نه غمی بود و نه غصه ای و نه دلتنگی، احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس نداشتی تمام نیازت همونجا بود و محیطی که اونجا برات فراهم کرده بود.
دو تا مرغابی داشتی ، صبح که میشد میرفتن توی رود خونه تا شنا کنن چنان پرو بالشون به آب میزدن که آدم محو تماشای این دو تا میشد مثل این بود که دارن باهم بازی میکنن. یه سگ هم داشتم که البته سگ باوفایی بود و هر دقیقه و هرجای واق واق نمی کرد مگه اینکه یه اتفاقی افتاده باشه.
یه پیر مرد مهربون و دوست داشتنی هم کنار کلبه ی من بود که اونم یه کلبه ی کوچیک واسه خودش درست کرده بود که از منو ، خونه و حیوناتم مراقبت میکرد ، شبهای که طوفان میشد یا رعد و برق وقتی تو کلبه تنها بودم از اینکه اون کنارم بود نمی ترسیدم آخه تنهایی شاید برای مدت کوتاهی مثلاً یه ماه خوب باشه ولی اگه تا آخر عمرت باشه خیلی سخته چون آدم از تنهایی دق میکنه!! پیرمرد گاهی اوقات تو وقتهای بیکاریش توی کلبش می نشست و روی چوب کنده کاری های زیبایی میکرد ، هم نوشته های زیبای رو چوب هک میکرد و هم شکلها و طرح های زیبایی خلق میکرد یه هنرمند به معنای واقعی بود. چند تا تابلوی زیبا هم واسه من درست کرده بود که توی کلبم گذاشته بودم.
توی حیاط پر بود از درختهای میوه که بیشتر از همه درختهای سیب بود اونم سیبهای سرخ ، اما سیب سبز هم بود چون من فقط سیب سبز میخوردم از این سیبهای سفت و آبدار و استخونی ، وقتی تابستون میشد من و اون پیر مرد هر کدومه مون یه نرده بوم میزاشتم و شروع میکردیم به چیدن سیب ها وقتی من خسته میشدم پیرمرد بهم نیگا میکرد و یه لبخند بهم میزد و میگفت تو برو پایین و فقط سیب ها رو بچین توی جعبه ها ،بعد همه اون سیب ها رو بار میکرد و می برد شهر و میفروخت.
هر موقعه دلم میخواست با خدا حرف بزنم تو شبهای مهتابی میرفتم پشت کلبم سمت رودخونه کنارهمون درختی که بزرگترین درخت توی اون دور و برا بود کنارش می نشستم و زیر نور ماه نماز میخوندم فقط خودم بودم و خدام، راحت باهاش حرف میزدم و اشک می ریختم …… عصرها هم موقعه غروب میرفتم کنار همین درخته و تکیه میدادم بهش و دفترم رو باز میکردم و در عین حال که داشتی به یه غروب زیبا با یه حس و حال زیبا نیگا میکردی چند خط شعر تو دفترت می نوشتی.
یه کم دورتر یه جاده بود یه جاده بزرگ و خیلی خیلی طولانی که انتهاش با چشم دیده نمی شد این جاده به اندازه ای طولانی بود که انتهاش به شهر می رسید این نشون میده که با شهر خیلی فاصله داشت فرسنگ ها راه بود برای رسیدن به شهر ، دو طرف این جاده پر بود از درخت های قدیمی و پیر که همینطور بالا رفته بودن توی هر فصلش یه زیبایی خاصی داشت زمستونش با برفهای که روش می نشست ، پاییز که من عاشقش بودم با برگهای زرد پاییزی که یه مقدارش هم روی جاده ریخته شده بود، تابستون هم اون فضای سبزی که ایجاد کرده بود وبهارش هم با اون شکوفه های زیباش خیلی دیدنی بود ، درختها دو طرف جاده شاخه هاشون تو هم رفته بود طوری که خورشید فقط از میون برگها به چشمت میخورد و چشمت رو نوازش میداد ، وقتی بعد از مدتها از این جاده بیرون می اومدی یکدفعه نور میزد توی چشمات ، حس میکردی از یه جای رویای بیرون اومدی و حالا داری خورشید رو کامل می بینی. خودت هیچ وقت به شهر نمی رفتی فقط اون پیرمرد بود که گه گاهی برای خرید به شهر میرفت .
دوست داشتم یه اسب واسه خودم داشتم که اسبه یا سفید باشه یا قهوه ای یه اسب اصیل و نجیب و تندرو بود با پاهای کشیده که اونو مثل یه دوست واسه خودم می دونستم این اسب یه جفت هم واسه خودش داشت که جفتش مال همون پیرمرد بود . گاهی اوقات سوار اسبت میشدی و ساعت ها با اسبت سوارکاری میکردی گاهی اوقات هم تا جای که می تونستی با سرعت می رفتی ، اسبت به اندازه رام بود که هیچ وقت سوار کارش رو زمین نزد وقتی تو چشماش نیگا میکردی میفهمدی که چقدر دوسش داری خودت توی اسطبل تر و تمیزش میکردی و موهای گردنش رو شونه میکردی عاشق سیب بود بخاطر همین هر روز یه سیب بهش میدادی و هیچ وقت فراموش نمی کردی اگه گاهی فراموش میکردی وقتی میرفتی پیشش سرشو بهت میمالید که نشون بده امروز یه چیزی یادت رفته اون وقت بود که بهش میگفتی اِی شیطون….
رویای شیرینیه نه؟ این تنها آرزوی منه که از بچگی تا به امروز تغییر نکرده و همیشه آرزوم بوده و خواهد بود اما هیچ وقت حتی خوابش رو هم ندیدم!!
*********
انشا درباره رویا
رویا واقعیتی هست برای آینده ،که انسان برای خودش درست میکند و برای رسیدن به آن تلاش میکند، آرزو چیزی است برای به دست آوردن و امید به آینده داشتن! اگر میتوانید رؤیایی داشته باشید، پس میتوانید انجامش دهید. به یاد داشته باشید که همهچیز با یک رؤیا آغاز شده است. برای اینکه بیشترین بهره را از زندگیتان ببرید، یک فاکتور کلیدی که باید به یاد داشته باشید، اندازه رؤیاهایتان است. اگر رؤیاهایتان کوچکاند، از بسیاری از چیزها در زندگی محروم و بیبهره خواهید ماند. شما محروم خواهید ماند، نه به این دلیل که آنها دستنیافتنیاند، بلکه به این خاطر که محدود ساختن عقایدتان شما را از دستیابی به آنها محروم ساختهاند. به همین دلیل است که من باور دارم، باید یاد بگیریم چگونه رؤیاهای بزرگ داشته باشیم. زندگی شما ارزشمندتر از آن است که آن را صرف آرزوهای کوچک کنید. رؤیاهای بزرگ داشته باشید تا بتوانید از پتانسیلتان بیشترین بهره را ببرید. با این وجود باید قبل از هر چیز باید مطمئن شوید که رؤیاهای درستی را دنبال میکنید. باید اطمینان حاصل کنید که رؤیاهایتان هم رضایتبخش و هم معنا دارند. این یعنی که رؤیاهایتان باید در ارتباط با جهانی باشند که در آن زندگی میکنید و همچنین رؤیاهایتان باید بیشتر در مورد بخشش باشند تا دریافت کردن- اگر تنها روی خودتان تمرکز کنید، احساس رضایت و کمال نخواهید کرد، حتی اگر خودتان به آن چیزی که میخواهید برسید.
*********
برچسب ها : انشا در مورد بزرگترین رویای من ، انشا در مورد خواب رویایی ، انشا در مورد رویا پردازی ، انشا در مورد رویا و آرزو ، انشا در مورد زندگی ، انشا درباره خانه رویایی من ، انشا درباره رویای کودکی ، انشا درباره ی رویای شیرین
منبع : همیار خاص
.
انشا درباره رویا
انشا درباره رویا
*************
انشا درباره رویا
رویا یعنی امید به فردا داشتن ،چیزی را خواستن، شب به امید خواسته خوابیدن صبح با نیرویی بر گرفته از همان رویا بیدار شدن ، تلخی دنیا را برای رسیدن به خواسته ها کنار گذاشتن، سرد بودن گرم خندیدن ، نه این که شب ها با گریه سر بر روی بالش گذاشتن به طوری که همه تو را با خنده های بلند بشناسند و بالش هر شبت با گریه های بی صدا ، نه این که دلت خسته از چیزی باشه که موجودیت داشته باشه ، رویا داشتن این نیست که دلتو با وصله های پوسیده تر از قبلی ها بدوزی به امید معجزه بنشینی وبوی تلخی دنیا رو از هزاران فرسخ استشمام کنی خودکشی های متوالی روت رو نوعی ننگ ببینی و زخمی هایی رو که دیگران در بچگی تو زانو هاشون دیدن تو رو دلت ببنیی.
رویا تو همون پنجره ای که شب ها ماه توش می بینی گل های باغچه رو تماشا می کنی خلاصه نمی شه.
رویا ها متفاوت اند همون طور که ادم ها متفاوت اند همون طور که عقاید متفاوت اند.
رویا ها گاه شیرین تر از هر طعم لذت بخش عسلی اند که ممکن خورده شه و یا تلخ تر از هر تلخی ایی تو دنیا هستند که ممکن چشیده شه.
رویا ها زایده ی نوع تفکر ما هستند تفکر ها با هم فرق داره و هر کسی رویایی داره .
رویایی که گاه باعث حقارت می شه و گاه باعث صعود یا …
زندگی یعنی نا خواسته به دنیا اومدن مخفیانه گریستن و در آخر در حسرت انجه دل می خواهد و منطق نمی پذیرد سوختن ولی رویا یعنی هر چیزی می خواهی تو خیالت کنار هم بذاری و یه چیز باور نکردنی و از نظر خیلی نا ممکن به وجود بیاری.و میشه گفت یه رابطه ی معکوس بین حقیقت و خیال.
چه قدر سخته گل رویا هاتو تو باغچه ی دیگری ببینی هزار بار تو خودت بشکنی و آروم زیر لب بگی((گل من باغچه ی نومبارک))
رویا هاتو بگو ارزو هاتو بکن توهم و خیال پردازی هاتو بنویس تا شاید دست پر معجزه خدا کاری بکنه و کوچک ترین معجزه اش بزرگترین خواسته تو باشه و زندگیتو متحول کنه.
***********
انشا درباره رویا
وقتی خیلی کوچلو بودم همیشه وقتی ازم می پرسیدن میخوای چیکاره بشی یا هر موقعه معلم انشاء میگفت: دوست دارید در آینده چه کاره شوید ، من میگفتم دوست دارم پلیس بشم ، با بچه ها سر میزمون بحث سر این بود که نخیر پلیس زن نداریم و از این جور حرفها ولی من میگفتم چرا هستش تا اینکه معلم می رسید سر میز ما ، بعد یکی از بچه ها از معلم می پرسید خانم اجازه ، پلیس زن هم داریم میگفت آره هستش ، همون موقعه آرزوی من این بود که پلیس بشم همینطور که بزرگتر میشدم نظرم نسبت به این قضیه عوض نمی شد، عاشق این بودم که روزی پلیس بشم تا اینکه دوره ی مدرسه تمام شد و بیشتر وارد جامعه شدم و دیدم که اون چیزی که از پلیس بودن میخوام تو ایران برآورده نمی شه و اون چیزهای که تو فیلم ها می بینم کمتر واقعیت داره البته هیچ وقت از نزدیک نرفتم پلیس های زن رو ببینم ولی دورادور چیزهای ازشون شنیدم.
منظورم اینه که ممکنه هر چقدر بزرگتر می شیم رویاهامون یا آرزوهامون تغییر کنه با توجه به موقعیت و مکانی که در اون قرار داریم. ولی یه رویا بود که هیچ وقت عوض نشد از همون کودکی تا همین امروز و اون اینه:
از بچگی دوست داشتم توی یه جنگل بزرگ یه کلبه ی کوچیک واسه خودم داشتم که یه کم اونطرفتر یه پل بود که از زیر این پل آب رودخونه رد میشد. کناره کلبم پر از گلهای لاله بود با رنگهای مختلف ، هر روز صبح که پامیشدم یه دسته گل میچیدم و می بردم می زاشتم توی گلدون روی میز نهار خوری، صبح ها فقط صدای جیک جیک پرندها رو می شنیدم نه هیچ صدای دیگه ، پشت کلبم پر بود از گلهای رُز که اونها رو با داربست کشیده بودمش بالا ،گلها دو طرف کلبم بودم که وسطش رو با سنگهای بزرگ که تو زمین فرو کرده بودیم که یه مسیرراه درست شده بود که میرفت به سمت رود خونه وقتی از بین این گلها رد میشدی بوی عطر گلها مشامت رو نوازش میداد طوری که خدا رو به خاطر این آرامش و زیبایی شکر می کردی….
دو تا صندلی چوبی با یه میز چوبی کنار کلبت بود که صبح های زود و عصرها هنگام غروب میشستی روش و از مناظری که دور وبرت بود لذت می بردی گاهی اوقات هم یه موسیقی ملایم میزاشتی و بهش گوش میدادی طوری که متوجه گذشت زمان نمی شدی نه غمی بود و نه غصه ای و نه دلتنگی، احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس نداشتی تمام نیازت همونجا بود و محیطی که اونجا برات فراهم کرده بود.
دو تا مرغابی داشتی ، صبح که میشد میرفتن توی رود خونه تا شنا کنن چنان پرو بالشون به آب میزدن که آدم محو تماشای این دو تا میشد مثل این بود که دارن باهم بازی میکنن. یه سگ هم داشتم که البته سگ باوفایی بود و هر دقیقه و هرجای واق واق نمی کرد مگه اینکه یه اتفاقی افتاده باشه.
یه پیر مرد مهربون و دوست داشتنی هم کنار کلبه ی من بود که اونم یه کلبه ی کوچیک واسه خودش درست کرده بود که از منو ، خونه و حیوناتم مراقبت میکرد ، شبهای که طوفان میشد یا رعد و برق وقتی تو کلبه تنها بودم از اینکه اون کنارم بود نمی ترسیدم آخه تنهایی شاید برای مدت کوتاهی مثلاً یه ماه خوب باشه ولی اگه تا آخر عمرت باشه خیلی سخته چون آدم از تنهایی دق میکنه!! پیرمرد گاهی اوقات تو وقتهای بیکاریش توی کلبش می نشست و روی چوب کنده کاری های زیبایی میکرد ، هم نوشته های زیبای رو چوب هک میکرد و هم شکلها و طرح های زیبایی خلق میکرد یه هنرمند به معنای واقعی بود. چند تا تابلوی زیبا هم واسه من درست کرده بود که توی کلبم گذاشته بودم.
توی حیاط پر بود از درختهای میوه که بیشتر از همه درختهای سیب بود اونم سیبهای سرخ ، اما سیب سبز هم بود چون من فقط سیب سبز میخوردم از این سیبهای سفت و آبدار و استخونی ، وقتی تابستون میشد من و اون پیر مرد هر کدومه مون یه نرده بوم میزاشتم و شروع میکردیم به چیدن سیب ها وقتی من خسته میشدم پیرمرد بهم نیگا میکرد و یه لبخند بهم میزد و میگفت تو برو پایین و فقط سیب ها رو بچین توی جعبه ها ،بعد همه اون سیب ها رو بار میکرد و می برد شهر و میفروخت.
هر موقعه دلم میخواست با خدا حرف بزنم تو شبهای مهتابی میرفتم پشت کلبم سمت رودخونه کنارهمون درختی که بزرگترین درخت توی اون دور و برا بود کنارش می نشستم و زیر نور ماه نماز میخوندم فقط خودم بودم و خدام، راحت باهاش حرف میزدم و اشک می ریختم …… عصرها هم موقعه غروب میرفتم کنار همین درخته و تکیه میدادم بهش و دفترم رو باز میکردم و در عین حال که داشتی به یه غروب زیبا با یه حس و حال زیبا نیگا میکردی چند خط شعر تو دفترت می نوشتی.
یه کم دورتر یه جاده بود یه جاده بزرگ و خیلی خیلی طولانی که انتهاش با چشم دیده نمی شد این جاده به اندازه ای طولانی بود که انتهاش به شهر می رسید این نشون میده که با شهر خیلی فاصله داشت فرسنگ ها راه بود برای رسیدن به شهر ، دو طرف این جاده پر بود از درخت های قدیمی و پیر که همینطور بالا رفته بودن توی هر فصلش یه زیبایی خاصی داشت زمستونش با برفهای که روش می نشست ، پاییز که من عاشقش بودم با برگهای زرد پاییزی که یه مقدارش هم روی جاده ریخته شده بود، تابستون هم اون فضای سبزی که ایجاد کرده بود وبهارش هم با اون شکوفه های زیباش خیلی دیدنی بود ، درختها دو طرف جاده شاخه هاشون تو هم رفته بود طوری که خورشید فقط از میون برگها به چشمت میخورد و چشمت رو نوازش میداد ، وقتی بعد از مدتها از این جاده بیرون می اومدی یکدفعه نور میزد توی چشمات ، حس میکردی از یه جای رویای بیرون اومدی و حالا داری خورشید رو کامل می بینی. خودت هیچ وقت به شهر نمی رفتی فقط اون پیرمرد بود که گه گاهی برای خرید به شهر میرفت .
دوست داشتم یه اسب واسه خودم داشتم که اسبه یا سفید باشه یا قهوه ای یه اسب اصیل و نجیب و تندرو بود با پاهای کشیده که اونو مثل یه دوست واسه خودم می دونستم این اسب یه جفت هم واسه خودش داشت که جفتش مال همون پیرمرد بود . گاهی اوقات سوار اسبت میشدی و ساعت ها با اسبت سوارکاری میکردی گاهی اوقات هم تا جای که می تونستی با سرعت می رفتی ، اسبت به اندازه رام بود که هیچ وقت سوار کارش رو زمین نزد وقتی تو چشماش نیگا میکردی میفهمدی که چقدر دوسش داری خودت توی اسطبل تر و تمیزش میکردی و موهای گردنش رو شونه میکردی عاشق سیب بود بخاطر همین هر روز یه سیب بهش میدادی و هیچ وقت فراموش نمی کردی اگه گاهی فراموش میکردی وقتی میرفتی پیشش سرشو بهت میمالید که نشون بده امروز یه چیزی یادت رفته اون وقت بود که بهش میگفتی اِی شیطون….
رویای شیرینیه نه؟ این تنها آرزوی منه که از بچگی تا به امروز تغییر نکرده و همیشه آرزوم بوده و خواهد بود اما هیچ وقت حتی خوابش رو هم ندیدم!!
*********
انشا درباره رویا
رویا واقعیتی هست برای آینده ،که انسان برای خودش درست میکند و برای رسیدن به آن تلاش میکند، آرزو چیزی است برای به دست آوردن و امید به آینده داشتن! اگر میتوانید رؤیایی داشته باشید، پس میتوانید انجامش دهید. به یاد داشته باشید که همهچیز با یک رؤیا آغاز شده است. برای اینکه بیشترین بهره را از زندگیتان ببرید، یک فاکتور کلیدی که باید به یاد داشته باشید، اندازه رؤیاهایتان است. اگر رؤیاهایتان کوچکاند، از بسیاری از چیزها در زندگی محروم و بیبهره خواهید ماند. شما محروم خواهید ماند، نه به این دلیل که آنها دستنیافتنیاند، بلکه به این خاطر که محدود ساختن عقایدتان شما را از دستیابی به آنها محروم ساختهاند. به همین دلیل است که من باور دارم، باید یاد بگیریم چگونه رؤیاهای بزرگ داشته باشیم. زندگی شما ارزشمندتر از آن است که آن را صرف آرزوهای کوچک کنید. رؤیاهای بزرگ داشته باشید تا بتوانید از پتانسیلتان بیشترین بهره را ببرید. با این وجود باید قبل از هر چیز باید مطمئن شوید که رؤیاهای درستی را دنبال میکنید. باید اطمینان حاصل کنید که رؤیاهایتان هم رضایتبخش و هم معنا دارند. این یعنی که رؤیاهایتان باید در ارتباط با جهانی باشند که در آن زندگی میکنید و همچنین رؤیاهایتان باید بیشتر در مورد بخشش باشند تا دریافت کردن- اگر تنها روی خودتان تمرکز کنید، احساس رضایت و کمال نخواهید کرد، حتی اگر خودتان به آن چیزی که میخواهید برسید.
*********
برچسب ها : انشا در مورد بزرگترین رویای من ، انشا در مورد خواب رویایی ، انشا در مورد رویا پردازی ، انشا در مورد رویا و آرزو ، انشا در مورد زندگی ، انشا درباره خانه رویایی من ، انشا درباره رویای کودکی ، انشا درباره ی رویای شیرین
منبع : همیار خاص
.