خلاصه داستان قسمت ۱۴۹ سریال ترکی تردید

مدیر

مدیر کل انجمن
مدیر کل سایت
5/10/19
95,285
79
.


قسمت ۱۴۹ سریال ترکی تردید (هرجایی)

خلاصه داستان قسمت ۱۴۹ سریال ترکی تردید (هرجایی)​


بعد از رفتن هازار میران داخل کلبه می شود و ریان را غمگین می بیند. کنارش می نشیند دلداری اش می دهد و می گوید که این هم می گذرد. ریان اشک می ریزد و می گوید:« هنوز یک مصیبت تمام نشده آن یکی شروع می شود.» میران می گوید:« قول داده بودیم اجازه ندهیم کسی بین ما فاصله بیندازد. وقتی این جریان ناتنی بودن تو پیش امد فکر کردم قبل از همه پیش من بیایی و به شانه های من تکیه کنی. ولی تو از من فرار کردی. می دانم که قبل از آن من هم از تو فرار می کردم و دلت را می سوزاندم ولی مال من عذاب وجدان بود.» ریان جواب می دهد:« در عرض چند لحظه انگار تمام مصیبتهای دنیا روی سرم خراب شده بود. می خواستم تو هم مثل من عذاب بکشی تو که بدترین بلاها را سرم آورده بودی. می خواستم مجازاتت کنم.» میران او را بغل می کند و می گوید:« کاش به جای خودت من را مجازات می کردی. من مستحق مجازات بودم. ولی تو هرگز تقصیری نداشتی. من هیچ وقت پدرم را درست و حسابی ندیدم همیشه دلم می خواست نوازشم کند. یک بار هم در عمارت منتظرش نشستم و خوابم برد. پدرم مرا بغل کرد و به رختخواب برد و نوازشم کرد. بعد از آن هم رفت و کشته شد. کاش آن موقع بغلش می کردم و نمی گذاشتم از پیشم برود. تا دیر نشده پدرت را ببخش چون او به تو دروغ نگفت فقط برای اینکه غصه نخوری راستش را نگفت.»

ریان کمی فکر می کند و می گوید:« باید به تو چیزی بگویم. مادربزرگت از قبل می دانست که من دختر ناتنی پدرم هستم. آن روز مرا صدا کرد کاغذی دستم داد که از من خواست دنبال پدر واقعی ام بگردم.» میران به شدت عصبانی می شود و می گوید:« تا کی رد پای این در زندگی ما خواهد بود؟ من هر کاری برای دور کردن او از زندگیمان خواهم کرد.» اما ریان می گوید:« او قوی تر از این حرفها است. از تو می خواهم که از انتقامت بگذری. بگو که بخاطر ما و عشقمان و خانواده هایمان این کار را میکنی.» میران دست او را می گیرد و می گوید باید پیش عزیزه برویم. از آن طرف سلطان مشغول یادگیری تیر اندازی از خدمتکارش آسیه است. آنها در بیرون شهر تمرین می کنند. جهان با سلطان تماس می گیرد و به دیدن او می رود و می گوید:« ان روز که به خانه ی ما امدی فهمیدم که من و شما با هم همدرد هستیم. عزیزه خانواده های ما را اذیت کرده. می خواهم از تو بپرسم این عزیزه اصلان بی کی هست؟ چون هر چقدر درموردش تحقیق کردم چیزی دستگیرم نشد. از گذشته اش کسی چیزی نمی داند.» سلطان می گوید:« به شرطی کمک می کنم که مرا هم در جریان این پیگیری ها قرار دهی. شوهر عزیزه یک خواهر به اسم فسون داشت که بعد از مرگ برادرش رفت و کسی از او خبری ندارد.» جهان که سرنخی پیدا کرده با خوشحالی می رود. میران و ریان به سراغ عزیزه می روند. عزیزه از دیدن آنها کنار هم متعجب می شود چون خیال می کرد که ریان دیگر عشقی نسبت به میران ندارد. اما میران جلوتر می رود و می گوید:« ریان از من پرسید که آیا از انتقام چشم پوشی می کنم یا نه؟ » عزیزه به راحتی جواب می دهد:« چطور جرات کرده چنین سوالی بپرسد؟بگو وقتی پدر و مادرت از قبر برخاستند تو هم از انتقامت می گذری.»

میران با اطمینان می گوید:« اما من از انتقامم گذشتم.» ریان با خوشحالی و چشم اشکبار به او خیره می شود و میران ادامه می دهد:« دیگر از شریک شدن در دروغها و افتراهایت خسته شده ام.» عزیزه با خشم می گوید:« تو دوباره مرا زیر خاک دفن کردی. می خواهی جواب پدر ومادرت را چه بدهی؟» میران جواب می دهد:« من هیچ کاری با تو نکردم. تو هرچه کردی خودت کردی. من به تو اعتماد کردم ولی ظالم واقعی خودت بودی. تو از من یک هیولا ساخته بودی اما عشق ریان مرا به زندگی برگرداند.» عزیزه داد می زند:« زحمتهایی که برایت کشیدم حرامت باشد.» و آنها را از خانه اش بیرون می کند. میران که انگار بار بزرگی از شانه هایش برداشته شده به ریان می گوید:« اشتباهات بزرگی مرتکب شدم ولی از این به بعد عمرم را صرف تو، عشقمان و فرزندانمان خواهم کرد.» ریان خودش را در آغوش او رها می کند و نفس راحتی می کشد و می گوید:« پیش پدرم برویم و به او هم خبر بدهیم.» میران جواب می دهد:« هر جا بخواهی می رویم فقط کافیست کنارم باشی.»


منبع : JadvalYab | همیارخاص
 
  • برچسب ها
    هیچ
  • جدیدترین ارسال ها

    آمار انجمن

    موضوع ها
    48,721
    ارسال ها
    56,120
    کاربران
    3,406
    جدیدترین کاربران
    محمدمهدی قیاسی
    عقب
    بالا